Thursday, September 2, 2010

دل چه پیر شود، چه بمیرد / آریا آریاپور


عزیز من! باید بتوانی به جای سنگی نشسته، ادوار گذشته را که توفان زمین با تو گذرانیده، به تن حس کنی. باید بتوانی یک جام شراب بشوی که وقتی افتاد و شکست، لرزش شکستن را به تن حس کنی.
باید این کشش تو را به گذشته‌ی انسان ببرد و تو در آن بکاوی. به مزار مردگان فرو بروی، به خرابه‌های خلوت و بیابان‌های دور بروی و در آن فریاد برآوری و نیز ساعات دراز خاموش بنشینی. به تو بگویم تا اینها نباشد، هیچ چیز نیست.

"دوم" از "حرف‌های همسایه"، نیما




در بغض تو گيسوست
که بر باد مي‌رود
از بلنداي حوصله‌ات
و صداست که مهربان مي‌ميرد


شناورم در فضاي عميق دل‌تنگي
با ستوني به دوشم
پوشيده از غرابت بازارهاي پير

                        
                              - پنجم، از بخش اول "دل چه پیر..." -

1- کوله‌بار و امیدم را برداشته، از بلاگفا به اینجا آمدم. چیزی ننوشتم که هراسم بشود و اگر نوشته باشم هم، باکی‌م نیست و نبوده. این‌که حکومت پیش از آن‌که خود تحریم شود، مردم‌اش را تحریم کرده، بدیهی‌ست و گفتگو ندارد. گردانندگان بلاگفا، حرمت نگه نداشته، اطلاعات و خصوصی‌های ما بیچاره‌ها را که دستمان از کلمه هم کوتاه است، به بربرها و جانی‌ها فروخته، لابد آنها هم از سر ناچاری و فلاکت. پیشنهاد من این است اگر عرضه‌ی نگه داشتن امانت ندارید، شجاعت کنار کشیدن داشته باشید.

2- کوله‌بار و امیدم را برداشته، آواره‌ی کوچه‌های خیس و سنگفرش‌های چرب و زبان ندانسته شده‌ام. غربت افسانه‌ست، وگرنه در شهر خودم هم، کمتر بیگانه نبودم. حالا لابد روزی برسد که دلم برای خیالی، بویی، کوچه‌ای و خانه‌ای تنگ شود. " قفس دارد آدمی که صدا در او تکرار گذشته‌ست".    

3- کوله‌بار و امیدم را برداشته، خوشنودم. اینجا خانه‌ی من است و پناهم سقفی از کلمه. دورم اما به معاینت دوستانی که بر من همیشه بزرگوار بوده‌اند، نه از کاشانه که "شاخه‌ی آویخته‌"ی غزل است و "دو خط فارسی‌"ست.

دیدم آقای "قاسمی" در سایت "دوات" برداشته از این کتابها، و آنجا بازنشر کرده. خدا خیرش دهد که لااقل امیدی شد و اینکه حالا می‌دانم، این جایی‌ست که راه خودش را بازکرده، و دارد به آن‌چه می‌خواسته رسیده باشد، که خوانده شدن این دفترهاست، نزدیک می‌شود. حالا اگر مستقیم چیزی ندیده‌ و نخوانده‌ام، اما اقبالی را می‌بینم که به این شعرهای فراموش شده و خاک گرفته دارد برمی‌گردد و همین فال نیکوست. این‌که از انحصار بیرون آمده، نیکوست. این‌که در سایت‌ها و مجلات دیده‌ام که حرفهایی زده می‌شود و نه فقط آمده از دایره‌ی محدود آدمهایی که دنبال هاله‌اند تا بر سرشان نمد بگیرند از آن، و به حکم جهل ناخواسته‌ی ما که هزار دلیل داشته، بر اریکه‌ای پوشالی خود نشانده بودند همه‌ی این سالها؛ فال نیکوست. این‌که این‌جا نقش کوچکی در این بازگشت داشته، فال نیکوست.
از آخرین بازسپاری، سالی می‌گذرد. سالی که برای من مرض بود و نکبت و هله – با این همه – بسیار آموخته‌ و تجربه اندوخته‌ام. سالی که برای هر ایرانی، پر بود از دلهره و اضطراب و همچنان هم هست. ما به هم نزدیک شده، از هم فاصله داشته، به هم گوش دادیم و خاموش شدیم و زیر خاکستر پنهان. دنیا پر از صدای ماست، هرچند صدای خاموش و صدا معجزه دارد. "من به این خواب موذیانه معتقدم". و شعر زبان ماست و تربیت ماست و خاطره‌ی جمعی‌ی ماست با هرچه مخالفت که بر آن باشد، واقعیت را چه کار کنیم؟
اگر نیما نبود، شاید برنگشته بودم و این حرفها را حالا نمی‌زدم، هرگز نمی‌زدم:

"برادر جوان که در اندیشه‌ی کار خوب کردن هستی! شاعر باید تنها باشد و خیال او با دیگران. در یک تنهایی‌ی مدام، در یک تنهایی‌ی موذی و گیج‌کننده، باید به سر برد. تا این‌که طبع او تشنه شده، معاشرت هم بتواند برای او سودمند باشد و فواید آن را در حین حشر و نشر با مردم، بیابد. این تنها نصیحتی بود در این خصوص."

حرفهای همسایه 27، شهریورماه 1323

اما
"آریا آریاپور" و این مجموعه‌ی "دل چه پیر شود، چه بمیرد" یاد مرا از "خوان رامون خمینس" می‌آورد و "ای دل بمیر یا بخوان!"؛ و این تداعی شاید، بی‌دلیل، از عنوان دو کتاب آمده باشد.
من که نمی‌دانم، نمی‌شناختم آریاپور را، اول همین تازگی، نوشته‌ای خواندم از آتفه چهارمحالیان در سایت تازه‌ی کوروش اسدی، خیشخانه، و یادم آمد که جایی، چند خطی، گذشته‌تر، خوانده بودم. نمی‌دانم توی "تاریخ تحلیلی شعر نو"، شمس لنگرودی اشاره‌ای کرده یا نه. یادم نمی‌آید و حالا دسترسم نیست. اما آنچه از یادداشت خانوم چهارمحالیان دستم گرفت این‌ها بود: 


نام ایشان "حمید کرم‌پور" است و از اهالی مسجد سلیمان، چون بعض دیگر شاعران آن دهه‌های چهل و پنجاه که از آنجا آمدند.

در حلقه‌ی "موج ناب" بود با منوچهر آتشی و سیروس رادمنش و هرمز علی‌پور و سید علی صالحی و یارمحمد اسدپور. (این "اسدپور" را هم، من نمی‌شناسم!)

همین یک مجموعه، تنها میراث اوست و ظاهرن مانند خیلی‌های دیگر که آن دوره دفتری از خود گذاشتند و سپس‌تر سر خویش  گرفته و رفتند، از انتشار مجموعه‌ای دیگر انصراف داد. اینطور می‌گویم چون گمان ندارم شاعری با این تسلط، از شعر انصراف بدهد! این هم هست که برای خیلی‌ها، بارقه‌ای می‌آید و استعدادی که در او شعبه دارد، جوانه زده، به بلوغ نرسیده، می‌پژمرد و این به خیلی چیزها بسته‌ست. کسی‌که دلش سوخته باشد و در او جدیتی باشد، اگر یکبار "حرف‌های همسایه"‌ی نیما را بخواند، کافی‌ست که خودش را تا مدتها یا هرگز شاعر نخواند و یا حتا، رها کند. این راه سختی‌ست که علاوه بر زحمت و پشتکار، ازخودگذشتگی می‌خواهد؛ که آدم صادق با خودش، اگر آن را بفهمد، یا کناره می‌گیرد و یا چون نیما و شاملو و رویایی و معدود دیگران، خودش را گشوده، روزگار تنگی می‌گذراند. – بله. حالا شنیدم کسی گفت حرف گنده‌تر از دهانت نزن؛ کتابت را بگذار و برو پی کارت. –  لیک:



"بر اگر نيايد ماه
اندوه‌ت حکايتي‌ست
اما
از حوصله نيفتي
که روزگار
دهاني فاحشه دارد"

- شعر دهم از بخش دوم -



تا کمی پیش‌تر که ح.هاتف چند شعری از این مجموعه را خواند. اگر نبود این عزیز، قبلن هم گفته‌ام – باید این‌جا را به بایگانی می‌سپردم. بهشتش باد که همیشه "بهشت" می‌گوید و من هنوز معنایش را ندانسته‌ام. و همین تازگی، همه را تایپ کرده برای من فرستاد. به خودش گفتم چیزی بنویس بر پیشانی‌اش بنشانیم، که فرصت نداشت و من هم فوت وقت نمی‌کنم. بهتر که چیزی بعد از خوانده شدن این دفتر، نوشته شود. همه‌ی زحمت بر عهده‌ی او بود و من تنها اینجاسپاری‌اش می‌کنم. مانند گذشته، باز هم تکرار می‌کنم که جمع شدن این کتابها، که تعدادی هم نیست، به همت دوستان بوده و اگر تنبلی و تنگی وقت من نبود در تایپ کردن، چندتای دیگری هم در دست هست، که هنوز به انجام نرسیده – حالا شرمنده‌ی زحمت دوستانی نبودم که با سختی، چند مجموعه‌ی دیگر را یافته و به من رسانده‌اند و صدالبته توی همین ایام، آن‌ها را نیز، به این‌جا می‌آورم.

***
یادداشت - 

یادم می‌آید نوجوان که بودم مزخرفاتی توی سرمان کردند، توی مدرسه و از ایدئولوژی‌ای که پس‌مانده‌ی جنگ بود و تازه می‌خواستند این میلیشیای غریب و از خودبیگانه را بازسازی کنند و بنیان‌گذار فقید شده بود و خلیفه‌ی تازه به دنبال گارد قزلباشان تازه بود؛ کتابی از جایی برایم آمد که اسمش را یادم نیست، نویسنده‌اش یک "حضرت"ی بود به نام محمدصادق طباطبایی تهرانی، اگر حافظه اشتباه نکند. کتاب "کرامات" علما بود. آن‌وقت هنوز دور به امثال "بهجت" و اینهایی که تازه به گود آمده‌اند و من نمی‌شناسم، نرسیده بود و ازین کتابها هم جز "قصص العلما" که برای خودش عمری داشت، خبری نه. دو جلد داشت، رنگش کرم و قهوه‌ای بود و در آن بسیار آورده بود از معجزات مفاخر متاخر شیعه و غرایبی که داشتند و آنها که با آقای شماره‌ی دوازده دیدار کرده و ازین دست افسانه و مزخرفات. بعدن فهمیدم الگوی این کتابها، مثلن "تذکرة الاولیا"ست یا "نفحات‌الانس". با فاصله‌ای بسیار، که کمینه در زبان آنها چیزی هست که همان هم درین کتابهای ساخته نبود - و به کسی برنخورد آن داستانهای بایزید و فضیل عیاض و ابراهیم ادهم و دیگری و دیگری برای من فرق با این خزعبلات ندارد، گیرم که روایت پیچیده و زبان‌مدارتر-. یک عرفان مجعول و ساخته، برآمده از فقها که این برای خودش حکایت و ماجرایی‌ست که سر درازی دارد. القصه این‌ها همه از یاد من رفته بود – یعنی بازی‌ی مندرسی بود عوایدش پیدا... تا عمری گذشت و سر از مکاره‌بازاری آوردم که شعر بهانه‌اش بود. البته شعر ما همیشه دستخوش همین بازی‌ها بوده، اما... متولیانی دیدم که انبار کتابها درست کرده‌اند از همین چیزهایی که اینجا پیدا می‌شود که انگار برای آنها، کتاب جفر بوده و کیمیا. این‌طور که یک دوره‌ی تاریخی‌ی شعر ما دست اینها خاک می‌خورد و می‌پوسید و من فکر کرده بودم این باندبازی‌ی صرفی‌ست که در تمام محافل هنری هست و اختصاص هم به مملکت ما ندارد، با اشکال مختلف. و کم نبودند دوستان و کسانی که چون من، مدتها به دنبال آن دوره‌ی تاریک، چرخیده بودند. با خودم گفتم برای آنها این‌طورست، برای من نیست. سهمی از فرهنگ مملکتی‌ست به تاراج رفته و همین شد که این صفحه، چهارسال پیش گشوده شد. بدِ ماجرا اما سپس‌تر معلومم شد. وقتی کتابی دیدم که از شاعری که "هفت‌پیکر" سروده، برهنه‌ای کپرنشین ساخت و بی ‌سوادِ فارسی که غایتش یوگا و روزه‌ی سکوت بوده. یا دیگری که سر در خانقاه می‌چرخاند و تن به سماع می‌دهد و قطبِ عالمی‌ست. یا دیگری که در جلدش "علی" می‌آید و از لبهاش حق متجلی‌ست. اینها همه یادم را از نوجوانی آورد که خوانده بود آسید جمال نامی که با میرزا جهانگیرخان قشقایی می‌نشست، در تخته فولاد اصفهان با مرده حرف می‌زد! و رفته بود از بوی عفن، نوجوان. این حرفها مخصوص به همه نیست البته، که دستی بر شعر دارند. اما همین عوام‌فریبی‌ها و بازی‌بازی‌ی اینها، همین پناه گرفتن در هاله‌ای از افسانه و راز، همین کاری که سالهاست در فرهنگ و سنت عرفان‌زده‌ی ما هست، همین‌ها که اشباحی مقدس‌نما می‌سازند، شاعری که در پس پرده می‌نشیند و داعیه‌ی ولایت دارد؛ عرصه را بر جدیت تنگ کرده، اعوانی صوفی مسلک دور خود می‌سازند و با این همه، ادعای مدرنیست بودن‌شان، آسمانی را پاره کرده. این‌ها درد دارد. اثر خودش حرف می‌زند لابد و هیچ متصل به خالقش نیست! این حرفی‌ست که خیلی شنیده‌ام، ولی من از هرمنوتیک این را نمی‌فهم. می‌گذارم به حساب بی‌سوادی‌ی خود. از خودم می‌پرسم چطور کسی‌که روش تازه دارد در ترجمه، کارش را توضیح نمی‌دهد و در خانه‌اش پنهان می‌شود و مدام می‌پاید خودش را از کسی که مبادا پرسشی داشته باشد از او؟! شاید که نه، حتمن توضیحی برای این همه هست و لابد نیشخندی. آرزوی قلبی من دیدن و شنیدن همان نیشخند است کمینه. آن کتابها و کرامات، تهی‌مغزهایی ساخت که حالا به دنبال رد عبای خلیفه لیس می‌زنند زمین را و با چشمهای سفید و کور گلوله به مردم می‌اندازند. مانده‌ام این رازواره‌گی و قداست، در پی‌ی تولید چه بلاهتی‌ست!

من "کدخدا رستم" شده و اینها را می‌گویم. کاش کسی برای یکبار هم که شده، نیمایی کند.

***        

دوم.

غیبت طولانی، بی‌دربایست نبود و این‌طور هم نبوده که در این مدت، هیچ نکرده باشم. حکایت من، حکایت نسخه‌نویس‌هایی‌ست که در گذشته‌ای نه خیلی دور، از روی کتاب‌ها برداشته و دوباره می‌نوشته‌اند. نمی‌دانم این تکلیف دبستانی، هنوز برای بچه‌ها هست که از روی "بابا آب داد"، صفحه سیاه کنند یا نه. ولی من از همان کلاس اول هنوز، هر روز "مرد آمد" را مشق می‌کنم! و توی سالی که گذشت، به لطف بازخوانی‌ی "نامه‌ها" و "حرف‌های همسایه" دانستم مردی که آمد نیماست و نه در ماضی، در مضارع و در مستقبل. انگار او "همیشه دارد می‌آید" و با اسب رخشش و من همیشه از او جا مانده، ندانسته، می‌مانم. برای همین دِینی که حالا به نیما دارم، از گذشته بیشتر، حرفهای همسایه و نامه‌های نیما را حالا در صفحه‌ای که "مرغ آمین"ش می‌خوانم، می‌آورم. گمان دارم نیمای نویسنده، نه تنها کم از نیمای شاعر نیست، که گاهی، از او پیشی گرفته، بر او نهیب می‌زند. از طرفی، اندیشه‌ای که در زمینه‌ی شعر اوست، بس پرمایه‌تر از برداشتی‌ست که مثلن "اخوان ثالث" در "بدایع" نمایان می‌کند. درست این است که بر این نیمای اندیشمند، هیچ نوشته نشده. این هم از فقر آکادمی‌ی ما می‌آید و هم از بی‌توجهی‌ی روشنفکر. خنده‌دارست که "نامه‌ها" از سال هفتاد و شش به این سمت بازچاپ نشده و خنده‌دارتر این‌که همان هم، اولین بارِ چاپ کاملش بوده بعد از تقریبن چهل سال از مرگ نیما. اسفناک‌تر "درباره‌ی هنر و شعر و شاعری"ست که به انضمام "حرفهای همسایه" و "نامه به شین پرتو" و "درباره‌ی زندگی‌ی هنرپیشگان" و "تعریف و تبصره" و چند یادداشت و مقاله‌ی دیگر، تازه سال هشتادوپنج برای اول‌بار، با هم در یک مجموعه منتشر شده و همان هم حالا نایاب است و بازچاپ نشده! درست است که این‌ها جداجدا، در دهه‌های پیشتر، طبع شده بودند، اما مگر نمی‌گوییم نیما پدر شعر نوست؟ من گشته‌ام، بیش از ده جلد کتاب درباره‌ی نیما و در حاشیه‌ی نیما در همه‌ی این سالها نوشته نشده که مهمترین‌اش یکی همان کار اخوان است و دیگری زندگی‌نامه‌ مانندی که سیروس طاهباز جمع کرده. درباره‌ی نیمایی که مقاله و یادداشت و نامه‌ها دارد، که بی‌اغراق به سه هزار صفحه می‌رسد؛ هیچ ندیده و نخوانده‌ام جز مثلن پاره‌هایی که اختصاصی نبوده، این‌جا و آن‌جا. با این وضع، غصه برای شعر دهه‌ی چهل و پنجاه خوردن، احمقانه است. بهتر است بگویم آن‌قدر کار هست، که به غصه نرسد آدم. "گویا بارها برای شما گفته‌ام اما چه ضرر دارد که تکرار کنم: شما را زمان به وجود آورده است و لازم است که زمان شما را بشناسد." - حرف همسایه‌ی چهارده


***

در نفس‌هاي‌ت صنوبري‌ست
که با دهان گريه مي‌خواند
پس
باران را به نام مي‌خوانم
و با ديدن اولين پرنده مي‌پرم


زخم بلند :
اي زنده‌گي
تومار دويدن‌م بيامرز
که چرخشي دل‌فرساي
بر دايره داشته‌ام .

- نوزدهم، از بخش دوم -

        
"دل چه پیر شود، چه بمیرد" – آریا آریاپور

Saturday, August 28, 2010

چهارشنبه خاکستر / تی.اس. الیوت گردانده بیژن الهی



خیلی فاصله افتاد از آخرین بارِ اینجایی شدنِ کتابی، دلایلش هم بماند برای خودم. یک کتاب از "کاظم تینا" بود، دست گرفتم تا برسانم‌اش این‌جا، که هنوز نشده. پس به لطف دوستان که به فکر بودند، "چهارشنبه خاکستر – تی. اس. الیوت" با ترجمه ی الهی، تایپ شده و آماده برایم آمد – اگر حامد نبود که این‌ها را به من برساند، هربار به نحوی، لابد خیلی وقت پیش باید بساط را برمی‌چیدم – و من،  که نخوانده بودم‌اش پیش‌تر، تنها دستکاری ‌ اندکی در چیدمان و شکل دادن برای بستن‌اش در پی‌دی‌اف، به کار بستم و جز این باقی‌ی زحمت بر دوش حامد بود. توضیح دیگر که اگر این یکی هم ترجمه‌ای ست از الهی، از اتفاق است وگرنه من تاکیدی نداشتم که هرچه کار از الهی‌ست را پشت هم اینجا گرد آورم، که البته خود مایه‌ی مسرت است.
شعر بلندی‌ست که " به گفته‌ی خود الیوت، از شعرهای جداگانه پدید آمد. شعرهایی که تک‌تک، یا به گونه‌ی گروه‌های دوسه‌تایی، از ۱۹۲۵ تا ۱۹۲۹، در نشریات مختلف، به ترکیب‌های گونه‌گون، درآمده بود. به شکل حاضر، و به نامی واحد، نخستین بار، در ۱۹۳۰ درآمد.  الیوت می‌گوید این راهی‌ست که از خلال آن ضمیر و اندیشه‌ی او می‌نماید که مراحل تکامل را در طول سال‌های شاعری پیموده باشد – این که چیزهایی جداگانه بپردازد و بعد ببیند چگونه می‌شود میان آنها مرکزیتی ایجاد کرد و یک نوع «کلّ» از آنها ساخت." – توضیحی از الهی‌ست در اشاره – می‌افزایم که این قطعات جدا از هم، پس از چرخش الیوت به مسیحیت و گرایش متعصبانه‌اش به آن پدید آمده و شاید از همین روست که مرجعیت کتاب مقدس، دانته، شکسپیر و مناجات‌نامه‌های کلیسایی در آن قابل ردیابی‌ست. از طرف دیگر همین گرایش الیوت به مسیحیت می‌تواند تمایز قابل ملاحظه‌ای را که میان "چهارشنبه خاکستر" و دفترهای پیشین‌اش، مانند "سرزمین بی‌حاصل"، وجود دارد توضیح دهد؛ و دقت در انتخاب آقای الهی در برگرداندن این شعر بلند از میان تمام کارهای الیوت در کنار باقی‌ی آثاری که از میان آثار دیگران برگزیده – مانند حلاج، رمبو، کابافی و حتا میشو - هم نمایانگر گرایش مترجم است به گونه‌ای عرفانی – مذهبی و این چیزی‌ست که من در میان شعرهای خودش – آنها که خوانده‌ام و اینجا هم هست - ، کمتر جسته‌ام !

 چون زمان   می‌دانم همیشه زمانست
و مکان همیشه مکانست و فقط مکان
و آنچه شونده‌ست شونده‌ست فقط برای یک زمان
و فقط برای یک مکان
شادم که چیزها چنانست که هست و
روی می‌تابم از چهر خجسته
و روی می‌تابم از آوا
چون دگرباره امید بازگشت نتوانم داشت
پس شادم که بایدم چیزی ساخت
تا بدان شاد شوم
- چهارشنبه خاکستر، از قطعه ی اول -


برای حظ بیشتر، لینک اصل شعر را که به سادگی با کمک گرفتن از گوگل پیدا می‌شود، اینجا می‌گذارم که با دقت در آن ظرافت برگردان الهی و زیبایی‌ش، دوچندان می‌شود. علاوه بر آن یک مقالچه‌ای هم دیدم که خواندن‌اش برای آشنا شدن با این اثر الیوت خالی از ضرورت نیست و لینک آن را هم  می‌آورم.

خاهر خجسته ، مادر قدسی ، جان ِ چشمه ، جان ِ باغ ،
مگذار که خود را با دروغ به سُخره بگیریم
بیاموز روی آریم و روی نیاریم
بیاموز در سکون بنشینیم
حتا میان این صخره‌ها،
آرامش ما درخواست او
و حتا میان این صخره‌ها
خاهر ، مادر
و جان  ِ رودبار، جان ِ دریابار،
مگذار در جدایی باشم
     و بگذار بانگ من فرا تو آید. 

- چهارشنبه خاکستر ، از قطعه ی ششم –

 اصل شعر ( Ash Wednesday )


پس‌نوشت.
وقتی دوستی که دارد پروژه ی دکتراش را تمام می کند، چند روز پیش می‌گفت با استاد راهنمایش گپ که می‌زده، استادی که از قضا ایرانی نیست و می‌آید ومی‌رود و بماند که کیست، و کارهای اخیرش را نشانش می‌داده، استاد با هیجان زیادی گفته این‌که حوصله داری برای کار کردن پس از ماجراهای چند ماه اخیر، تحسین‌برانگیز است و گفته وقتی داشته می‌آمده ایران، انتظار نداشته که او – آن دوست – توی این چند ماه کاری کرده باشد برای تزش و اینکه حق می‌داده به اگر کاری نکرده بود و به همه حق می‌دهد اگر دستشان به کاری نرود؛ گفتم آیا همین هم نشان افسردگی‌ست که بعد از این همه که شده، یکی مثل تو خودش را غرق می‌کند در کار؟!  




نخستین بازسپاری: مهرماه هشتادوهشت

Monday, August 23, 2010

ساحت جوانی / هانری میشو / ترجمه بیژن الهی


Lieu est Poème. Et Poème est verbe. Hors du verbe : verbiage, gaspillage de semence. Le Poème est création de mondes. Mais le Poème est au-delà du Poème. Le Poème ne dit que l’exil du Poème. Tout acte créateur replace l’homme dans sa négation..Faire, c’est nier

- Roger Giroux ; SOIT DONC CELA






"ميشو راجع به خودش مي‌گويد : "اگر يك در خروجي يافته بود، ديگر اين‌جا نبود، اين را مي‌توان مطمئن بود." اما حالا ميشو، خواه‌ناخواه،‌ هنوز اين‌جاست، ميخكوب بر مكاني كه در عالم برايش معين شده و نمي‌تواند از آن در برود. "و به خود مي‌گفتم: درخواهم آمد ؟ درخواهم آمد ؟ يا اين‌كه هرگز در نخواهم آمد ؟ هرگز ؟"

در ميشو ميل استيصال‌آميزي هست به گريختن. رفتن،‌ هركجا باشد،‌ كوركورانه، بي‌باروبنه، به جستجوي يك دنياي ديگر. رُك مي‌نويسد : "جنين مي‌خواهد بيرون باشد." و جاي ديگر : "دلم مي‌خواهد هرچه پيش آيد، اما زود. دلم مي‌خواهد بروم. دلم مي‌خواهد از تمام اينها فارغ باشم. دلم مي‌خواهد باز از صفر شروع كنم. دلم مي‌خواهد از اينها در بيايم." در اين طلب خروج و تبديل، آرزويي وجود دارد به نشانيدن يك تاشَك جديد هستي به جاي آنچه هست : "يك روز در بيست سالگي، يك اشراق ناگهاني در او گرفت. او، سرآخر، متلفت ضد زندگي‌ش شد و اين‌كه بايد آن انتهاي ديگر را بيازمايد." ميشو درباره‌ي خودش چنين مي‌نويسد.
ولي آيا انتهاي ديگري هست؟ رفتن، يعني گريختن از فضا، اما براي اين‌كه همه‌جا آن را بازيابيم. فضاي دروني، فضاي بيروني،‌ از هر طرف همان فضاي خطرناك گسترده‌ست. چگونه از زير سلطه‌اش بگريزيم؟ چگونه خود را ناگرفتني گردانيم؟ يك چاره مي‌ماند كه عبارت است از،‌ نه عوض كردن دنيا، بل‌كه عوض كردن خودمان. گريز نه ديگر در فضا بل‌كه در كثرت بي‌پايان شكلهايي كه دربر دارد. شايد دشمن عالمگير نتواند بگيردمان، به شرط اين‌كه هرگز اسير همان هياتي كه عرضه مي‌كنيم نمانيم و پيوسته از يك شكل هستي به شكل ديگري فرولغزيم. در آثار ميشو جنب و جوش خارق‌العاده‌يي هست از شكلهاي در حال پديدار شدن. بسياري از آنها نماينده‌ي وجوه گوناگون يك عالم تهديدكننده‌اند. اما به ذاتِ متغيرِ موجودِ تعقيب‌كننده ذاتِ همانقدر متغيرِ موجودِ تعقيب‌شونده اضافه مي‌شود. آثار ميشو، يك قسمت عمده‌اش، شرح تعقيب ديوانه‌وارِ محزون و مضحك است كه در آن تعقيب‌شوندگان و تعقيب‌كنندگان يكريز زير ظواهر متغير در كشمكشند. تبديل دمادمي‌ست از شكلها به همديگر.

در دنياي جانواران، همه‌ چيزي تغيير شكل است. خلاصه‌اش، فقط به فكر همينند. بگوييد ببينم، چيزي دمدمي‌‌شكل‌تر از اسب هست؟

اگر شاعر سماجت مي‌كند، و چنين مي‌كند، كه يكريز "تابْمَندانه از يك شكل به شكل ديگري" برود، از نياز به حركت نيست، از شادي‌ي زندگي نيست. از ضعف است، از ترس. مسخ وسيله‌يي‌ست براي پنهان شدن؛‌ هم‌ارزِ گريزست. ميشو مي‌گويد: "آن‌كه نرم است بي‌حدود است. به تمام شكلهاست." پس نرمي به نفع موجود مقاوم كار مي‌كند. نرم كه باشد بهتر از زير فشاري كه به او مي‌آيد در مي‌رود. از زير انگشت مي‌گريزد، مثل تمام مواد مومي يا روغني. به شيوه‌ي مردم "شونيو"،‌ بدل شدن به يك "توده‌ي لرزانكي"، گرفتن يك "كالبد پنبه‌يي"، عرضه‌كردن "سيمايي سيال،‌ به منتها درجه شكلپذير و قابل انعطاف"،‌ اين همه نزد ميشو نمودار اراده‌ي عميقش است به اين‌كه نگذارد گيرش بياورند. به همين خاطر هم،‌ ساليان دراز، نمي‌گذاشت عكسش را بردارند. كسي چه مي‌داند، عكس شايد ثبوت بخشيدني خطرناك باشد به خويشتن در مقابل ديگري. اين خطر هست كه آدم آن‌جا هدف قرار گيرد. بهتر است آدم دُم به تله ندهد. تمام امتناع‌هاي ميشو از شركت جستن، همين حالت بدگماني‌ي عميق را بروز مي‌دهد.
اما پس از تمام اين حسابها،‌ شايد بهتر باشد آدم جُم نخورد،‌ خودش را آشكار نكند. شاعر مي‌گويد :‌ "محتاط باشيم. ساكت بنشينيم." و اگر، از يك طرف، ميشوي مسافري‌ست، گريزان از هركجا كه هست‌، رهسپار تا ايز گم كند، از طرف ديگر،‌ ميشويي‌ست كه در لانه‌ي خودش مي‌ماند، كه تمام نقاط پيرامون خود را به همان چشم احتياط ديد مي‌زند. به كشورها هرچه بدگمان باشي،‌ كم است.
بدگمان بودن به جاهايي كه آدم مي‌رود. همچنين بدگمان بودن به جايي كه آدم هست. بدگمان بودن به هرچيز و هركس. در ميشو يك اراده‌ي پيوسته بازموكدشده هست كه شركت نكند، كه نپذيرد ميان ديگران زندگي كند،‌ كه دنيا را نپذيرد و خانه‌اش را در آن بنا نكند. هركجا كه باشد،‌ بي‌درنگ يك حالت دفاع مي‌گيرد. حركت اصلي امتناع است. امتناعي چنان واضح كه حالت نفي دارد. من مسالمتجويي‌هاي بيرون را واپس مي‌زنم، هرگونه كه باشند، چون بيرون دشمن من است و هميشه درون را تهديد مي‌كند. از تمام موضعهايي كه ميشو مي‌گيرد تا از زير زيان عالمگير در برود، هيچ‌كدام از اين جدي‌تر نيست. موجود تهديدشده توي خودش جمع مي‌شود، به خودش كوچكترين حجم ممكن را مي‌دهد، براي اين‌كه كمترين سطح را به ضربه‌ها بدهد... "
بخشي از مقاله‌ي ژرژ پوله ؛ از متن كتاب –

دو. حجم  كتاب، بيشتر از معمول شده؛‌ به خاطر نقاشيها كه بدان اضافه كرده‌ام. مي‌خواستم دو تكه‌اش كنم،‌ دلم نيامد. بنابراين صبور باشيد تا تمام كتاب فرود آيد.
مي‌افزايم كه دو اشاره بر كتاب نوشته آقاي الهي،‌ كه هر دو را در آغاز آورده‌ام؛ و به رعايت همين اشارات،‌ تغييراتي در شكل‌بندي‌ي كتاب داده‌ام.
" نام فعلي‌ي اين دفتر،‌ "ساحت جوّاني"، ترجمه‌ي دقيقي‌ست از “L’espace du dedans”، گزينه‌ي مفصلي كه ماخذ گزينه‌ي كوچك فعلي‌ بوده‌ست. "جوْاني" يعني درونِ شيء و "برّاني" يعني برونِ شيء. در حديثي از سلمان فارسي مي‌خوانيم: "انّ لكلّ امرا جوّانيا و برّانيا"، يعني هر امري را باطني‌ست و ظاهري، يا سرّي و علا نيه‌يي. اين هردو اصطلاح – كه اسمند،‌نه صفت – بعدها بخصوص در حوزه‌ي كيمياگري فراوان به‌كار رفته‌اند. با اين همه، "ساحت" را، نه به معناي فضا، كه به معناي بُعد توان گرفت و "جوّاني" را هم، ‌به اشتباه،‌ صفتي از قبيل روحاني و نفساني ( Dimension atmosphérigue ) ! ولي باز چه باك كه اين "ساحتِ جوّاني"، همزمان، به هر دو معنا باشد ؟ - كه هر دو برازنده‌ي شعر ميشوست."
- قسمتي از "اشاره بر چاپ دوم" –






  

بازسپاری نخست: دیماه هشتادوهفت

Tuesday, August 17, 2010

بر تفاضل دو مغرب - محمدرضا اصلانی


ولي كافكا با تكان سر اعتراض كرد. «اين حرف را نزنيد. شما نمي‌دانيد چه قدرتي در سكوت نهفته است. پرخاش، معمولن چيزي جز تظاهر نيست، تظاهري كه با آن مي‌خواهيم ضعفمان را در برابر خود و جهان، پرده‌پوشي كنيم. نيروي واقعي و پايدار،‌ تنها در تحمل است. فقط ضعفا هستند كه بي‌صبر و خشن واكنش نشان مي‌دهند و با اين رفتار،‌ وقار بشري‌ي خود را ضايع مي‌كنند.»

از كتاب "گفتگو با كافكا" – گوستاو يانوش



1- چطور هوا مي‌تواند بر آدم تاثير نكند؟

انسان تحقير شده، ملغمه‌اي‌ست از هياهو و سكوت. يعني زبانش را از دست مي‌دهد. جايي كه اضطراب هر واژه را مي‌كاهد به اصواتي نامفهوم، آدم به حلقومش فشار مي‌آورد، از حلقومش نااميد مي‌شود، دست به حلقومش مي‌برد، نفسش را حبس مي‌كند، و تنها صدا نيست كه قطعه‌قطعه شده. يعني در نظر بگيريد، دارد غرق مي‌شود توي آب سخت، غرق شدن را پذيرفته، هنوز مي‌خواهد چيزهايي بگويد،‌ اعترافي بكند، وصيتي بنويسد، فرصت دارد، اما اگر دهانش را باز كند، يا هر تقلاي ديگري، قدمي نزديك‌تر مي‌شود، و آن‌چه دارد مي‌گويد هم، چون حفره‌اي كه مدام ژرفاش هويداتر مي‌شود، گسترده مي‌شود. حالا در نظر بگيريد،‌ كسي آن دور و بر هست كه نشسته، صداي دوري مي‌شنود و نمي‌تواند بفهمد از كجا،‌ يا مي‌فهمد از كجا،‌ نمي‌تواند پيش برود،‌ دستي برساند،‌ كمكي برساند،‌ يا مي‌تواند اما آن ديگري نمي‌خواهد، نمي‌تواند به انگيزه‌ي زندگي فرصت را از دست بدهد،‌ چيزهايي هست كه بايد بگويد؛ از آن ديگري مي‌خواهد كه بنويسد، ديگري كه دور است قبول مي‌كند و فرياد مي‌زند كه اگر مي‌خواهد هر آن‌چه او مي‌گويد را درست برساند، بايد بلندتر بگويد؛ و ديگري مي‌داند كه هر لحظه بالاتر بردن صدايش، فرصت را تنگ‌تر مي‌كند، توانش را كمتر. اين‌طور صدايي تكه‌تكه، واژگاني بريده‌بريده را مي‌سازد و اوست كه آرام‌آرام، دست از حلقومش مي‌كشد.
اضطراب، سادگي را له مي‌كند. فرجام، رساندن چيز‌ي‌ست. آن چيز وقتي به تعويق انداختن باشد،‌ بي مضايقه ادامه مي‌دهد، كش مي‌دهد تا برسد، به نرسيدن. داستان زاييده‌ي اين تعليق است. شعر اما زود مي‌رسد، قرباني‌اش را مي‌گيرد و در انتظار مي‌گذارد. در هر بند معلق مي‌كند، در هر چيدمان‌اش بي نسبتي با كل، با نسبتي كلي، كه نسبتش همان نسبت هياهوست با سكوت.
او، وقتي جان به لب شده، همه‌چيز و هركس را قرباني‌ي جرعه‌اي هوا مي‌كند و دم مي‌آفريند، كه در ميان سفيدي و خطوط، سرگردان‌ است، سكوت و هياهو. جايي كه وقفه‌اي هست براي نفس كشيدن – نكشيدن. پس چطور زيبايي بماند؟ او كه مي‌داند آن‌چه زيباست مي‌ماند، در فرصتي كه ندارد همه‌ي تعريف را در خطوطي سرگردان رها مي‌گذارد، تا آن تناسب – ميان مرگ و دم – رسايي‌ي خود باشد،‌ بي‌آنكه در بيرون از خودش، در خواستي ديگر، به دنبال قاب بگردد.

اي خواهر
اي يتيم همه‌ي درياها
آيا هنوز صبري مانده كه بر آن تبرك شوي *


2- دوستي  – آقاي محمد ح . م – باني‌ي دست‌يابي‌ي من به اين كتاب – بر تفاضل دو مغرب – شدند كه مايه‌ي دلگرمي‌م شد. از ايشان به زعم خودم، و تمام ديگراني كه اين مجموعه را خواهند خواند، قدرداني مي‌كنم.


3- اين كتاب – بر تفاضل دو مغرب / محمدرضا اصلاني / چاپ 1345 – چاپخانه‌ي ارژنگ / 2000 نسخه - ، با شعرهايي كه من پراكنده از محمدرضا اصلاني خوانده‌ام، تفاوت‌هاي زيادي دارد. آقاي اصلاني خودش مي‌گويد پيش از آن‌كه فيلم‌ساز باشد،‌شاعر است – رجوع شود به مصاحبه‌اي كه با ايشان به مناسبت اكران فيلم آتش سبز در جشنواره‌ي فجر 86 شده بود ( به گمانم با روزنامه‌ي اعتمادملي ) - . در مقايسه، من آن شعرها را بيشتر مي‌پسندم – شعرهايي كه توي جزوه‌ي شعر از ايشان چاپ شده در اواخر دهه‌ي چهل و من در تلاش بازسپاري‌شان به اين فضا هستم - ؛ اما هدف من گزيده آوردن نيست، يعني‌كه نمي‌خواهم به سليقه‌ي خودم تن دهم، گويي‌كه اين گردآوري در امتداد نگرش خاص من به شعر شكل گرفته،‌ كه دوستان در سايت وازنا اسمش را شعر ناب و شعر حجم گذاشته‌اند. به هر روي، به سياق گذشته، نمي‌خواهم نقب و نقدي بر اين مجموعه يا هر مجموعه‌ي ديگري كه اين‌جا هست، اضافه كنم. رسالت من – واژه‌ي مناسب‌تري پيدا نمي‌كنم، پوزشم را بپذيريد - ،‌ تنها همين است كه قدمي هر چقدر ناچيز در جلوگيري از فراموشي اين ميراث بردارم.

ياري
شكسته مانده است و به خاك بايد گفت
اما
به سينه مي‌كوبم و
ميدانم
اين خاك
بي‌شرف‌تر از آن‌ست كه حركت سبز در سبز خون
بياد بيارد  *


4- سعي كرده‌ام رسم‌الخط شاعر را به تمامي حفظ كنم، ‌آن‌طور كه از چاپ بر مي‌آمد. صفحات را روبروي هم، به مانند كتاب، گذاشته‌ام و اگر مي‌بينيد كه هر برگ شماره خورده و نه هر صفحه، از بي‌سوادي‌ي من است. پس گيج نشويد – يكي از دوستان قبلن به من گفته بود كه سخت توانسته رديف كتاب را پيدا كند، براي همين مي‌گويم كه پيشگيري‌ي از اين سردرگمي‌ها بشود – و مثل يك كتاب از راست به چپ، و در امتداد هم، صفحات را بخوانيد.
چيدمان شعرها، چيدمان عجيبي‌ست؛ گو اين‌كه آن‌وقت‌ها ظاهرن اين اعجاب ذاتي‌ي چاپ شعر بوده. اما براي من، البته از كتاب اسلامپور كه بگذريم، رسم تازه‌اي بود در مجموعه‌هايي كه ديده‌ام و فكر مي‌كنم براي بهتر خواندن – فهميدن شعرها، لازم است كه به همين ترتيبي كه چيده شده، با مجموعه مواجه شد؛ بدون نامي بر هر شعر، و با امتداد سرنخ‌هايي كه در هر شعر تازه‌اي – كه به نظر منفك از قبلي مي‌آيد – ادامه‌ي قبل را مي‌رساند !
ديگر اين‌كه چند خطي را كه اصلاني در ابتداي مجموعه آورده را هم در معرفي‌ بياورم :‌


" اين مسودات مرا دردنامه‌ي دو شهري‌ست كه بسيار چيزها از آن آموخته‌ام، بسيار چيزها به من حكم كرده‌اند، بسيار چيزها به گرانقدري، در هر سفر ديده‌ام كه از دست فروهشته‌اند، و هم مردمي كه هربار ندانستگي‌ي دوستانمان را نااهل و مرا نااهل‌تر، از سر واكرده‌اند. مردمي هنوز بر جامعيت خود استقص داشته، اما ندانم تا چه‌وقت
دزفول و شوشتر
باري
اميداست اين اباطيل، كه گاه به مقتضايي مجرد مانده – و چه ناگزيرم و شرمگين – و به تشويق دوستي و سروري به فراهمي رسيده، موجب شود كه اين دو شهر شگفت مانده بفراموشي، اما به عزت، به خامي‌م ببخشانيدم كه جز اين برگي ندارم "
                                                                                                                               اصلاني


5- به ح.هاتف عزيز، پیوسته سپاس و به حمید باقری، درود.

ديگر چه بايدم گفت
دريا نمي‌داند
كفي آب بردار و
به چهره بگو

چهره‌ام
چه آسان در كفي آب خوانده مي‌شود *


* تمامي شعرها از همين مجموعه‌اند.





 بازسپاری نخست: مرداد هشتادوهفت

Friday, August 13, 2010

شش شعر بلند از بیژن الهی


بناهای قدیمی عالی صفویه از قبیل آینه‌خانه و هفت‌دست و غیر این‌ها را در شرف انهدام دیدم، واقعا... من مملکتی بدبخت‌تر و ملتی ذلیل‌تر از مملکت و ملت ایران در هیچ‌جا ندیدم. در ممالک دیگر، جزیی آثاری از کسی غیر معروف را با کمال اهتمام حفظ می‌نمایند...
از خاطرات حاج سیاح



تازگیها، "روزنامه‌ی تبعید" حسن عالیزاده را می‌خواندم – نشر سالی، 1381 – که اول تقدیمش کرده به بیژن الهی، گوارای سادگی‌ش شدم.

( 1/ روشن که شد اتاق/ تو را/ از دست داده بودم.

2/ خطی کشیده‌اند متحرک، سیاه، مورچه‌ها/ از چسبِ دورِ نامه/ و خورده‌ریزهای شبِ رفته روی میز/ تا در که چارتاق.

3/ نور کپک زده.

– شعر "سه تصویر")

یادم از این شعرها آمد، که دوستی در گذشته برایم آورده بود. شش شعر بلند از الهی که بین سالهای 45 تا 47 درآمده در جزوه‌ی شعر. دلم می‌خواست شعرهای دیگری هم اضافه کنم به این مجموعه، که مجموعه نیست حقیقتن، تا سر و شکلی تمام‌تر بگیرد اما این‌ها را کنار هم که گذاشتم، در مقایسه، جریانی متفاوت به نظرم آمد در تصویرسازی‌های شاعر و در فرم؛ همین شد که این‌ها را چیدم کنار هم – و البته اینکه آن دیگر شعرها را جاهای دیگری هم دیده بودم، مثلن جاهایی توی نت - . به غیر از شعر اول – آزادی و تو – و شعر آخر – گلیلی در پرده‌ی خون – باقی شعر به نثرند، به قول الهی، عطف به مقدمه ای که بر "اشراقها" نوشته ( می‌خواهم شبی از شب‌های بهمن، که برف، غذا را سپید کرده است، به عرشه بازگردم، و مقام یک کولی در قلبم کف کند / بگذار این فلزِ تیز، در جیبِ من، استتیک جنگی‌ی خود را بیدار کند ! – از شعر طاعون). اینکه این شعرها چقدر شعر به نثرند، یا که اصلن شعر به نثر چه هست یا باید باشد، به من مربوط نیست، سوادش را ندارم، اما خواندنی بودن این‌ها، انکار شدنی نیست.


شب که گله‌ی تیشه‌ها را فرهاد می‌چراند
(با همیشه‌اش، که لحظه‌های پس از بارانهاست)
تنها یک کشتی در دورترین بندر دنیا سوت می‌کشد

                                  - از شعر "گلیلی در پرده‌ی خون" -




بازسپاری نخست : خرداد هشتادوهفت

Monday, June 21, 2010

پرویز اسلامپور - پرویز اسلامپور


در روايت اوويد، پيگماليون پيكرتراشي‌ست كه پيكره‌ي زن دلخواهش را مي‌سازد و به آن‌چه ساخته‌ست دل مي‌بازد؛ و به استغاثه از ونوس مي‌خواهد كه همسري به شكل آن پيكره به او اعطا كند؛ ونوس همان جسم بي‌جان را جان مي‌بخشد.

هنر و توهم – ارنست گامبريج




« دوست نادیده
نام کتابی که برایتان می ‌فرستم هست  پرويز اسلامپور
در آخر آن بعنوان شناسنامه‌ی کتاب، عین نوشته را می‌آورم،

حروفچين       محمدرضای باحور
صفحه‌بند       احمد بيانی
ماشینچینی     ناصر شیروانی
چاپخانه‌ی     گیلان
مرداد ماه یکهزار و سیسد و چهل ونه

خود کتاب را آقای یدالله رویایی به من امانت داد تا من از آن برای خودم فتوکوپی بگیرم و نظر به اهمیت کتاب که به عقیده‌ی من، از میان آنچه از اسلامپور به شکل کتاب منتشر شده بهترین کتاب او می‌باشد، تمام آن را دوباره تایپ کردم. من شیوه‌ی نگارش و فاصله‌بندی‌های او را رعایت کرده‌ام. امیدوارم که به کارتان بیاید.»

                                                              آرش جودکی 




« دوست عزيز،
تمام بخشی  که Les yeux de passant le feu ، (چشمان عابر آتش)، نام دارد، به فرانسه است و ترجمه نيست.
من نه صاحب قانونی کتاب هستم و نه هيچ حق ديگری در قبال آن دارم. با خود اسلامپور هم ارتباطی ندارم تا از او سؤال کنم. گويا خود او هم اين کتاب را ندارد. همانطور که برايتان نوشتم، مهمترين کتاب اوست و برای من هم چون شما، خواندنش لذتی وصف ناشدنی داشت، و وقتی سليقه‌ی شما را ديدم، با خودم گفتم  ارسالش برای شما بيگمان اسباب خرسندی شما و همه‌ی کسانی که در اين فضای مجازی در جستجوی  شاعرانی که مجموعه‌هايشان را در آنجا گذاشته‌ايد هستند، مهيا می‌کند.
در باب اين صفحات تايپ شده بايد بگويم از آنجا که می‌خواستم کتاب را بواسطه‌ی فتوکوپی و صحافی عيناً برای خودم و تنی چند از دوستان بازسازی کنم، آنجا که سفيد بوده را سفيد گذاشته‌ام. چند سال پيش که اين کار را می‌کردم هنوز نمی‌دانستم چگونه بايد از نيم فاصله استفاده کرد، يادم نمی‌آيد آيا بعداً در اصلاحِ کار برآمدم يا نه. پس از اين روست که گاهی  «می» استمراری کمی از بقيه‌ی کلمه فاصله دارد. فاصله‌های ديگر ميان کلمات رعايت نوع سطربندیِ اسلامپور را می‌کنند. »

                                                              آرش جودکی

آقاي جودكي ي عزيز، لطف داشتند و اين كتاب را – پرويز اسلامپور – برايم ارسال كردند؛ از ايشان بسيار سپاسگزارم و براي رعايت امانت، نامه‌نگاري‌اي كه بين ما صورت گرفته بود را، از آن‌جا كه توضيحات ايشان –  من كتاب را نديده‌ام – كافي و كمك كننده بود؛ عينن اين‌جا آوردم. علاوه بر اين مي‌خواستم مراتب قدرداني‌ام را از ايشان ابراز كنم. – نامه‌ي دوم، در حقيقت پاسخي بود به پرسشي كه آيا اجازه مي‌دهيد اين كتاب را به اين فضا بسپارم؟ و آيا كه آن شعر كه در كتاب به زبان فرانسه آمده است، در اصل كتاب چگونه است؟ -   
با توجه به دانسته‌هاي پيشيني‌ي من، اين كتاب، شمايل عجيبي داشته، همان ابتدا. نام كتاب، نام خود شاعر است و صفحات، شماره‌گذاري نشده‌اند. آن‌چه اسلامپور بر ديباچه‌ي كتاب نوشته بدين قرار است :

« اين ده دوره‌ي جداي شعري‌ست. در سطوحي متغير. از جهت زماني و از بعدِ روحاني و ماورايي‌ي دوره‌ها و ويژگي‌هاي زميني و بستگي‌ي خوني‌ي آموزش‌ها و تجربه‌هاي برخي ديگر.
سطح شبح در سفر پاك       كه از انرژي‌ي ميستيك حركت مي‌گيرد و به اشاره مي‌رسد. و        شعرهاي ايراني   مثلن كه تنها فشردن است. فشردن واقعيت به تن. تا جزيي از تو شود. و بعضي هياهويند، هياهو كه فقط نشان بدهد، هنوز زنده‌يي. »

از اين ده دوره، پنج دوره‌اش را خوانده‌ام، و توي مجموعه‌اي كه به صورت گزيده از اشعار اسلامپور جمع كرده‌ام، آورده‌ام (سطح شبح در سفر پاک، ماران که جمع می شوند تا آتش را تحقیر کنند، نمای بی‌سطح تغزل، حرکت بی‌شتاب برای ایثار، شقیقه‌ی سرخ لیلی). اما آن پنج شعر ديگر را نخوانده بودم، و نه هيچ‌ كجا ديده بودم. و بايد اعتراف كنم كه خواندن‌شان، لذتي از جنس اسارت داشت.
نسخه‌ي تايپ شده‌اي كه برايم آمد، همان‌طور كه توضيح‌اش در بالا هست؛ با نهايت رعايت امانت در بازسپاري بود. فقط فكر كردم، چون كساني شايد كتاب را پرينت مي‌گيرند، بهتر باشد، شكل‌اش را با تغييري اندك، در صفحه‌بندي‌ي نسخه‌ي تايپي‌ و افزودن شماره صفحات لاتين – كه امكان اختلاط اوراق را از بين ببرد – اينجاسپاري كنم (بازهم تاييد مي‌كنم، هيچ تغييري در آن‌ چيدماني كه نسخه‌ي تايپي‌ي موجود داشت، نداده‌ام).


 " لب اگر تكرار حرفی كند    هم
              تنها تظاهرست    به

              بی‌معنایی"



از " لكه‌ی افتاده درآن که بگوید   آری" – پرويز اسلامپور



با اين همه اما بازهم سپاسگزارم از آقاي جودكي، كه اين مجال را به ما دادند كه باري ديگر، غرق شويم، آن‌جايي‌كه :

                        "و آنجا همه‌اش  بیماری‌ی پوستی‌ی بیماری‌ی پوستی بود
                        که نشسته بود و آهنگدار بود

                        آهنگ مرگ را نمی‌گویم   آهنگ دستش را می‌گویم
                        که می‌انگاشت
                        میان دو لنگه‌ی در   همیشه   شكسته می‌شود"
                                                           
                                                           
                                                            از "همه‌اش رفتن" – همين مجموعه




 بازسپاری‌ی نخست: بهمن هشتادوشش