Saturday, August 28, 2010

چهارشنبه خاکستر / تی.اس. الیوت گردانده بیژن الهی



خیلی فاصله افتاد از آخرین بارِ اینجایی شدنِ کتابی، دلایلش هم بماند برای خودم. یک کتاب از "کاظم تینا" بود، دست گرفتم تا برسانم‌اش این‌جا، که هنوز نشده. پس به لطف دوستان که به فکر بودند، "چهارشنبه خاکستر – تی. اس. الیوت" با ترجمه ی الهی، تایپ شده و آماده برایم آمد – اگر حامد نبود که این‌ها را به من برساند، هربار به نحوی، لابد خیلی وقت پیش باید بساط را برمی‌چیدم – و من،  که نخوانده بودم‌اش پیش‌تر، تنها دستکاری ‌ اندکی در چیدمان و شکل دادن برای بستن‌اش در پی‌دی‌اف، به کار بستم و جز این باقی‌ی زحمت بر دوش حامد بود. توضیح دیگر که اگر این یکی هم ترجمه‌ای ست از الهی، از اتفاق است وگرنه من تاکیدی نداشتم که هرچه کار از الهی‌ست را پشت هم اینجا گرد آورم، که البته خود مایه‌ی مسرت است.
شعر بلندی‌ست که " به گفته‌ی خود الیوت، از شعرهای جداگانه پدید آمد. شعرهایی که تک‌تک، یا به گونه‌ی گروه‌های دوسه‌تایی، از ۱۹۲۵ تا ۱۹۲۹، در نشریات مختلف، به ترکیب‌های گونه‌گون، درآمده بود. به شکل حاضر، و به نامی واحد، نخستین بار، در ۱۹۳۰ درآمد.  الیوت می‌گوید این راهی‌ست که از خلال آن ضمیر و اندیشه‌ی او می‌نماید که مراحل تکامل را در طول سال‌های شاعری پیموده باشد – این که چیزهایی جداگانه بپردازد و بعد ببیند چگونه می‌شود میان آنها مرکزیتی ایجاد کرد و یک نوع «کلّ» از آنها ساخت." – توضیحی از الهی‌ست در اشاره – می‌افزایم که این قطعات جدا از هم، پس از چرخش الیوت به مسیحیت و گرایش متعصبانه‌اش به آن پدید آمده و شاید از همین روست که مرجعیت کتاب مقدس، دانته، شکسپیر و مناجات‌نامه‌های کلیسایی در آن قابل ردیابی‌ست. از طرف دیگر همین گرایش الیوت به مسیحیت می‌تواند تمایز قابل ملاحظه‌ای را که میان "چهارشنبه خاکستر" و دفترهای پیشین‌اش، مانند "سرزمین بی‌حاصل"، وجود دارد توضیح دهد؛ و دقت در انتخاب آقای الهی در برگرداندن این شعر بلند از میان تمام کارهای الیوت در کنار باقی‌ی آثاری که از میان آثار دیگران برگزیده – مانند حلاج، رمبو، کابافی و حتا میشو - هم نمایانگر گرایش مترجم است به گونه‌ای عرفانی – مذهبی و این چیزی‌ست که من در میان شعرهای خودش – آنها که خوانده‌ام و اینجا هم هست - ، کمتر جسته‌ام !

 چون زمان   می‌دانم همیشه زمانست
و مکان همیشه مکانست و فقط مکان
و آنچه شونده‌ست شونده‌ست فقط برای یک زمان
و فقط برای یک مکان
شادم که چیزها چنانست که هست و
روی می‌تابم از چهر خجسته
و روی می‌تابم از آوا
چون دگرباره امید بازگشت نتوانم داشت
پس شادم که بایدم چیزی ساخت
تا بدان شاد شوم
- چهارشنبه خاکستر، از قطعه ی اول -


برای حظ بیشتر، لینک اصل شعر را که به سادگی با کمک گرفتن از گوگل پیدا می‌شود، اینجا می‌گذارم که با دقت در آن ظرافت برگردان الهی و زیبایی‌ش، دوچندان می‌شود. علاوه بر آن یک مقالچه‌ای هم دیدم که خواندن‌اش برای آشنا شدن با این اثر الیوت خالی از ضرورت نیست و لینک آن را هم  می‌آورم.

خاهر خجسته ، مادر قدسی ، جان ِ چشمه ، جان ِ باغ ،
مگذار که خود را با دروغ به سُخره بگیریم
بیاموز روی آریم و روی نیاریم
بیاموز در سکون بنشینیم
حتا میان این صخره‌ها،
آرامش ما درخواست او
و حتا میان این صخره‌ها
خاهر ، مادر
و جان  ِ رودبار، جان ِ دریابار،
مگذار در جدایی باشم
     و بگذار بانگ من فرا تو آید. 

- چهارشنبه خاکستر ، از قطعه ی ششم –

 اصل شعر ( Ash Wednesday )


پس‌نوشت.
وقتی دوستی که دارد پروژه ی دکتراش را تمام می کند، چند روز پیش می‌گفت با استاد راهنمایش گپ که می‌زده، استادی که از قضا ایرانی نیست و می‌آید ومی‌رود و بماند که کیست، و کارهای اخیرش را نشانش می‌داده، استاد با هیجان زیادی گفته این‌که حوصله داری برای کار کردن پس از ماجراهای چند ماه اخیر، تحسین‌برانگیز است و گفته وقتی داشته می‌آمده ایران، انتظار نداشته که او – آن دوست – توی این چند ماه کاری کرده باشد برای تزش و اینکه حق می‌داده به اگر کاری نکرده بود و به همه حق می‌دهد اگر دستشان به کاری نرود؛ گفتم آیا همین هم نشان افسردگی‌ست که بعد از این همه که شده، یکی مثل تو خودش را غرق می‌کند در کار؟!  




نخستین بازسپاری: مهرماه هشتادوهشت

Monday, August 23, 2010

ساحت جوانی / هانری میشو / ترجمه بیژن الهی


Lieu est Poème. Et Poème est verbe. Hors du verbe : verbiage, gaspillage de semence. Le Poème est création de mondes. Mais le Poème est au-delà du Poème. Le Poème ne dit que l’exil du Poème. Tout acte créateur replace l’homme dans sa négation..Faire, c’est nier

- Roger Giroux ; SOIT DONC CELA






"ميشو راجع به خودش مي‌گويد : "اگر يك در خروجي يافته بود، ديگر اين‌جا نبود، اين را مي‌توان مطمئن بود." اما حالا ميشو، خواه‌ناخواه،‌ هنوز اين‌جاست، ميخكوب بر مكاني كه در عالم برايش معين شده و نمي‌تواند از آن در برود. "و به خود مي‌گفتم: درخواهم آمد ؟ درخواهم آمد ؟ يا اين‌كه هرگز در نخواهم آمد ؟ هرگز ؟"

در ميشو ميل استيصال‌آميزي هست به گريختن. رفتن،‌ هركجا باشد،‌ كوركورانه، بي‌باروبنه، به جستجوي يك دنياي ديگر. رُك مي‌نويسد : "جنين مي‌خواهد بيرون باشد." و جاي ديگر : "دلم مي‌خواهد هرچه پيش آيد، اما زود. دلم مي‌خواهد بروم. دلم مي‌خواهد از تمام اينها فارغ باشم. دلم مي‌خواهد باز از صفر شروع كنم. دلم مي‌خواهد از اينها در بيايم." در اين طلب خروج و تبديل، آرزويي وجود دارد به نشانيدن يك تاشَك جديد هستي به جاي آنچه هست : "يك روز در بيست سالگي، يك اشراق ناگهاني در او گرفت. او، سرآخر، متلفت ضد زندگي‌ش شد و اين‌كه بايد آن انتهاي ديگر را بيازمايد." ميشو درباره‌ي خودش چنين مي‌نويسد.
ولي آيا انتهاي ديگري هست؟ رفتن، يعني گريختن از فضا، اما براي اين‌كه همه‌جا آن را بازيابيم. فضاي دروني، فضاي بيروني،‌ از هر طرف همان فضاي خطرناك گسترده‌ست. چگونه از زير سلطه‌اش بگريزيم؟ چگونه خود را ناگرفتني گردانيم؟ يك چاره مي‌ماند كه عبارت است از،‌ نه عوض كردن دنيا، بل‌كه عوض كردن خودمان. گريز نه ديگر در فضا بل‌كه در كثرت بي‌پايان شكلهايي كه دربر دارد. شايد دشمن عالمگير نتواند بگيردمان، به شرط اين‌كه هرگز اسير همان هياتي كه عرضه مي‌كنيم نمانيم و پيوسته از يك شكل هستي به شكل ديگري فرولغزيم. در آثار ميشو جنب و جوش خارق‌العاده‌يي هست از شكلهاي در حال پديدار شدن. بسياري از آنها نماينده‌ي وجوه گوناگون يك عالم تهديدكننده‌اند. اما به ذاتِ متغيرِ موجودِ تعقيب‌كننده ذاتِ همانقدر متغيرِ موجودِ تعقيب‌شونده اضافه مي‌شود. آثار ميشو، يك قسمت عمده‌اش، شرح تعقيب ديوانه‌وارِ محزون و مضحك است كه در آن تعقيب‌شوندگان و تعقيب‌كنندگان يكريز زير ظواهر متغير در كشمكشند. تبديل دمادمي‌ست از شكلها به همديگر.

در دنياي جانواران، همه‌ چيزي تغيير شكل است. خلاصه‌اش، فقط به فكر همينند. بگوييد ببينم، چيزي دمدمي‌‌شكل‌تر از اسب هست؟

اگر شاعر سماجت مي‌كند، و چنين مي‌كند، كه يكريز "تابْمَندانه از يك شكل به شكل ديگري" برود، از نياز به حركت نيست، از شادي‌ي زندگي نيست. از ضعف است، از ترس. مسخ وسيله‌يي‌ست براي پنهان شدن؛‌ هم‌ارزِ گريزست. ميشو مي‌گويد: "آن‌كه نرم است بي‌حدود است. به تمام شكلهاست." پس نرمي به نفع موجود مقاوم كار مي‌كند. نرم كه باشد بهتر از زير فشاري كه به او مي‌آيد در مي‌رود. از زير انگشت مي‌گريزد، مثل تمام مواد مومي يا روغني. به شيوه‌ي مردم "شونيو"،‌ بدل شدن به يك "توده‌ي لرزانكي"، گرفتن يك "كالبد پنبه‌يي"، عرضه‌كردن "سيمايي سيال،‌ به منتها درجه شكلپذير و قابل انعطاف"،‌ اين همه نزد ميشو نمودار اراده‌ي عميقش است به اين‌كه نگذارد گيرش بياورند. به همين خاطر هم،‌ ساليان دراز، نمي‌گذاشت عكسش را بردارند. كسي چه مي‌داند، عكس شايد ثبوت بخشيدني خطرناك باشد به خويشتن در مقابل ديگري. اين خطر هست كه آدم آن‌جا هدف قرار گيرد. بهتر است آدم دُم به تله ندهد. تمام امتناع‌هاي ميشو از شركت جستن، همين حالت بدگماني‌ي عميق را بروز مي‌دهد.
اما پس از تمام اين حسابها،‌ شايد بهتر باشد آدم جُم نخورد،‌ خودش را آشكار نكند. شاعر مي‌گويد :‌ "محتاط باشيم. ساكت بنشينيم." و اگر، از يك طرف، ميشوي مسافري‌ست، گريزان از هركجا كه هست‌، رهسپار تا ايز گم كند، از طرف ديگر،‌ ميشويي‌ست كه در لانه‌ي خودش مي‌ماند، كه تمام نقاط پيرامون خود را به همان چشم احتياط ديد مي‌زند. به كشورها هرچه بدگمان باشي،‌ كم است.
بدگمان بودن به جاهايي كه آدم مي‌رود. همچنين بدگمان بودن به جايي كه آدم هست. بدگمان بودن به هرچيز و هركس. در ميشو يك اراده‌ي پيوسته بازموكدشده هست كه شركت نكند، كه نپذيرد ميان ديگران زندگي كند،‌ كه دنيا را نپذيرد و خانه‌اش را در آن بنا نكند. هركجا كه باشد،‌ بي‌درنگ يك حالت دفاع مي‌گيرد. حركت اصلي امتناع است. امتناعي چنان واضح كه حالت نفي دارد. من مسالمتجويي‌هاي بيرون را واپس مي‌زنم، هرگونه كه باشند، چون بيرون دشمن من است و هميشه درون را تهديد مي‌كند. از تمام موضعهايي كه ميشو مي‌گيرد تا از زير زيان عالمگير در برود، هيچ‌كدام از اين جدي‌تر نيست. موجود تهديدشده توي خودش جمع مي‌شود، به خودش كوچكترين حجم ممكن را مي‌دهد، براي اين‌كه كمترين سطح را به ضربه‌ها بدهد... "
بخشي از مقاله‌ي ژرژ پوله ؛ از متن كتاب –

دو. حجم  كتاب، بيشتر از معمول شده؛‌ به خاطر نقاشيها كه بدان اضافه كرده‌ام. مي‌خواستم دو تكه‌اش كنم،‌ دلم نيامد. بنابراين صبور باشيد تا تمام كتاب فرود آيد.
مي‌افزايم كه دو اشاره بر كتاب نوشته آقاي الهي،‌ كه هر دو را در آغاز آورده‌ام؛ و به رعايت همين اشارات،‌ تغييراتي در شكل‌بندي‌ي كتاب داده‌ام.
" نام فعلي‌ي اين دفتر،‌ "ساحت جوّاني"، ترجمه‌ي دقيقي‌ست از “L’espace du dedans”، گزينه‌ي مفصلي كه ماخذ گزينه‌ي كوچك فعلي‌ بوده‌ست. "جوْاني" يعني درونِ شيء و "برّاني" يعني برونِ شيء. در حديثي از سلمان فارسي مي‌خوانيم: "انّ لكلّ امرا جوّانيا و برّانيا"، يعني هر امري را باطني‌ست و ظاهري، يا سرّي و علا نيه‌يي. اين هردو اصطلاح – كه اسمند،‌نه صفت – بعدها بخصوص در حوزه‌ي كيمياگري فراوان به‌كار رفته‌اند. با اين همه، "ساحت" را، نه به معناي فضا، كه به معناي بُعد توان گرفت و "جوّاني" را هم، ‌به اشتباه،‌ صفتي از قبيل روحاني و نفساني ( Dimension atmosphérigue ) ! ولي باز چه باك كه اين "ساحتِ جوّاني"، همزمان، به هر دو معنا باشد ؟ - كه هر دو برازنده‌ي شعر ميشوست."
- قسمتي از "اشاره بر چاپ دوم" –






  

بازسپاری نخست: دیماه هشتادوهفت

Tuesday, August 17, 2010

بر تفاضل دو مغرب - محمدرضا اصلانی


ولي كافكا با تكان سر اعتراض كرد. «اين حرف را نزنيد. شما نمي‌دانيد چه قدرتي در سكوت نهفته است. پرخاش، معمولن چيزي جز تظاهر نيست، تظاهري كه با آن مي‌خواهيم ضعفمان را در برابر خود و جهان، پرده‌پوشي كنيم. نيروي واقعي و پايدار،‌ تنها در تحمل است. فقط ضعفا هستند كه بي‌صبر و خشن واكنش نشان مي‌دهند و با اين رفتار،‌ وقار بشري‌ي خود را ضايع مي‌كنند.»

از كتاب "گفتگو با كافكا" – گوستاو يانوش



1- چطور هوا مي‌تواند بر آدم تاثير نكند؟

انسان تحقير شده، ملغمه‌اي‌ست از هياهو و سكوت. يعني زبانش را از دست مي‌دهد. جايي كه اضطراب هر واژه را مي‌كاهد به اصواتي نامفهوم، آدم به حلقومش فشار مي‌آورد، از حلقومش نااميد مي‌شود، دست به حلقومش مي‌برد، نفسش را حبس مي‌كند، و تنها صدا نيست كه قطعه‌قطعه شده. يعني در نظر بگيريد، دارد غرق مي‌شود توي آب سخت، غرق شدن را پذيرفته، هنوز مي‌خواهد چيزهايي بگويد،‌ اعترافي بكند، وصيتي بنويسد، فرصت دارد، اما اگر دهانش را باز كند، يا هر تقلاي ديگري، قدمي نزديك‌تر مي‌شود، و آن‌چه دارد مي‌گويد هم، چون حفره‌اي كه مدام ژرفاش هويداتر مي‌شود، گسترده مي‌شود. حالا در نظر بگيريد،‌ كسي آن دور و بر هست كه نشسته، صداي دوري مي‌شنود و نمي‌تواند بفهمد از كجا،‌ يا مي‌فهمد از كجا،‌ نمي‌تواند پيش برود،‌ دستي برساند،‌ كمكي برساند،‌ يا مي‌تواند اما آن ديگري نمي‌خواهد، نمي‌تواند به انگيزه‌ي زندگي فرصت را از دست بدهد،‌ چيزهايي هست كه بايد بگويد؛ از آن ديگري مي‌خواهد كه بنويسد، ديگري كه دور است قبول مي‌كند و فرياد مي‌زند كه اگر مي‌خواهد هر آن‌چه او مي‌گويد را درست برساند، بايد بلندتر بگويد؛ و ديگري مي‌داند كه هر لحظه بالاتر بردن صدايش، فرصت را تنگ‌تر مي‌كند، توانش را كمتر. اين‌طور صدايي تكه‌تكه، واژگاني بريده‌بريده را مي‌سازد و اوست كه آرام‌آرام، دست از حلقومش مي‌كشد.
اضطراب، سادگي را له مي‌كند. فرجام، رساندن چيز‌ي‌ست. آن چيز وقتي به تعويق انداختن باشد،‌ بي مضايقه ادامه مي‌دهد، كش مي‌دهد تا برسد، به نرسيدن. داستان زاييده‌ي اين تعليق است. شعر اما زود مي‌رسد، قرباني‌اش را مي‌گيرد و در انتظار مي‌گذارد. در هر بند معلق مي‌كند، در هر چيدمان‌اش بي نسبتي با كل، با نسبتي كلي، كه نسبتش همان نسبت هياهوست با سكوت.
او، وقتي جان به لب شده، همه‌چيز و هركس را قرباني‌ي جرعه‌اي هوا مي‌كند و دم مي‌آفريند، كه در ميان سفيدي و خطوط، سرگردان‌ است، سكوت و هياهو. جايي كه وقفه‌اي هست براي نفس كشيدن – نكشيدن. پس چطور زيبايي بماند؟ او كه مي‌داند آن‌چه زيباست مي‌ماند، در فرصتي كه ندارد همه‌ي تعريف را در خطوطي سرگردان رها مي‌گذارد، تا آن تناسب – ميان مرگ و دم – رسايي‌ي خود باشد،‌ بي‌آنكه در بيرون از خودش، در خواستي ديگر، به دنبال قاب بگردد.

اي خواهر
اي يتيم همه‌ي درياها
آيا هنوز صبري مانده كه بر آن تبرك شوي *


2- دوستي  – آقاي محمد ح . م – باني‌ي دست‌يابي‌ي من به اين كتاب – بر تفاضل دو مغرب – شدند كه مايه‌ي دلگرمي‌م شد. از ايشان به زعم خودم، و تمام ديگراني كه اين مجموعه را خواهند خواند، قدرداني مي‌كنم.


3- اين كتاب – بر تفاضل دو مغرب / محمدرضا اصلاني / چاپ 1345 – چاپخانه‌ي ارژنگ / 2000 نسخه - ، با شعرهايي كه من پراكنده از محمدرضا اصلاني خوانده‌ام، تفاوت‌هاي زيادي دارد. آقاي اصلاني خودش مي‌گويد پيش از آن‌كه فيلم‌ساز باشد،‌شاعر است – رجوع شود به مصاحبه‌اي كه با ايشان به مناسبت اكران فيلم آتش سبز در جشنواره‌ي فجر 86 شده بود ( به گمانم با روزنامه‌ي اعتمادملي ) - . در مقايسه، من آن شعرها را بيشتر مي‌پسندم – شعرهايي كه توي جزوه‌ي شعر از ايشان چاپ شده در اواخر دهه‌ي چهل و من در تلاش بازسپاري‌شان به اين فضا هستم - ؛ اما هدف من گزيده آوردن نيست، يعني‌كه نمي‌خواهم به سليقه‌ي خودم تن دهم، گويي‌كه اين گردآوري در امتداد نگرش خاص من به شعر شكل گرفته،‌ كه دوستان در سايت وازنا اسمش را شعر ناب و شعر حجم گذاشته‌اند. به هر روي، به سياق گذشته، نمي‌خواهم نقب و نقدي بر اين مجموعه يا هر مجموعه‌ي ديگري كه اين‌جا هست، اضافه كنم. رسالت من – واژه‌ي مناسب‌تري پيدا نمي‌كنم، پوزشم را بپذيريد - ،‌ تنها همين است كه قدمي هر چقدر ناچيز در جلوگيري از فراموشي اين ميراث بردارم.

ياري
شكسته مانده است و به خاك بايد گفت
اما
به سينه مي‌كوبم و
ميدانم
اين خاك
بي‌شرف‌تر از آن‌ست كه حركت سبز در سبز خون
بياد بيارد  *


4- سعي كرده‌ام رسم‌الخط شاعر را به تمامي حفظ كنم، ‌آن‌طور كه از چاپ بر مي‌آمد. صفحات را روبروي هم، به مانند كتاب، گذاشته‌ام و اگر مي‌بينيد كه هر برگ شماره خورده و نه هر صفحه، از بي‌سوادي‌ي من است. پس گيج نشويد – يكي از دوستان قبلن به من گفته بود كه سخت توانسته رديف كتاب را پيدا كند، براي همين مي‌گويم كه پيشگيري‌ي از اين سردرگمي‌ها بشود – و مثل يك كتاب از راست به چپ، و در امتداد هم، صفحات را بخوانيد.
چيدمان شعرها، چيدمان عجيبي‌ست؛ گو اين‌كه آن‌وقت‌ها ظاهرن اين اعجاب ذاتي‌ي چاپ شعر بوده. اما براي من، البته از كتاب اسلامپور كه بگذريم، رسم تازه‌اي بود در مجموعه‌هايي كه ديده‌ام و فكر مي‌كنم براي بهتر خواندن – فهميدن شعرها، لازم است كه به همين ترتيبي كه چيده شده، با مجموعه مواجه شد؛ بدون نامي بر هر شعر، و با امتداد سرنخ‌هايي كه در هر شعر تازه‌اي – كه به نظر منفك از قبلي مي‌آيد – ادامه‌ي قبل را مي‌رساند !
ديگر اين‌كه چند خطي را كه اصلاني در ابتداي مجموعه آورده را هم در معرفي‌ بياورم :‌


" اين مسودات مرا دردنامه‌ي دو شهري‌ست كه بسيار چيزها از آن آموخته‌ام، بسيار چيزها به من حكم كرده‌اند، بسيار چيزها به گرانقدري، در هر سفر ديده‌ام كه از دست فروهشته‌اند، و هم مردمي كه هربار ندانستگي‌ي دوستانمان را نااهل و مرا نااهل‌تر، از سر واكرده‌اند. مردمي هنوز بر جامعيت خود استقص داشته، اما ندانم تا چه‌وقت
دزفول و شوشتر
باري
اميداست اين اباطيل، كه گاه به مقتضايي مجرد مانده – و چه ناگزيرم و شرمگين – و به تشويق دوستي و سروري به فراهمي رسيده، موجب شود كه اين دو شهر شگفت مانده بفراموشي، اما به عزت، به خامي‌م ببخشانيدم كه جز اين برگي ندارم "
                                                                                                                               اصلاني


5- به ح.هاتف عزيز، پیوسته سپاس و به حمید باقری، درود.

ديگر چه بايدم گفت
دريا نمي‌داند
كفي آب بردار و
به چهره بگو

چهره‌ام
چه آسان در كفي آب خوانده مي‌شود *


* تمامي شعرها از همين مجموعه‌اند.





 بازسپاری نخست: مرداد هشتادوهفت

Friday, August 13, 2010

شش شعر بلند از بیژن الهی


بناهای قدیمی عالی صفویه از قبیل آینه‌خانه و هفت‌دست و غیر این‌ها را در شرف انهدام دیدم، واقعا... من مملکتی بدبخت‌تر و ملتی ذلیل‌تر از مملکت و ملت ایران در هیچ‌جا ندیدم. در ممالک دیگر، جزیی آثاری از کسی غیر معروف را با کمال اهتمام حفظ می‌نمایند...
از خاطرات حاج سیاح



تازگیها، "روزنامه‌ی تبعید" حسن عالیزاده را می‌خواندم – نشر سالی، 1381 – که اول تقدیمش کرده به بیژن الهی، گوارای سادگی‌ش شدم.

( 1/ روشن که شد اتاق/ تو را/ از دست داده بودم.

2/ خطی کشیده‌اند متحرک، سیاه، مورچه‌ها/ از چسبِ دورِ نامه/ و خورده‌ریزهای شبِ رفته روی میز/ تا در که چارتاق.

3/ نور کپک زده.

– شعر "سه تصویر")

یادم از این شعرها آمد، که دوستی در گذشته برایم آورده بود. شش شعر بلند از الهی که بین سالهای 45 تا 47 درآمده در جزوه‌ی شعر. دلم می‌خواست شعرهای دیگری هم اضافه کنم به این مجموعه، که مجموعه نیست حقیقتن، تا سر و شکلی تمام‌تر بگیرد اما این‌ها را کنار هم که گذاشتم، در مقایسه، جریانی متفاوت به نظرم آمد در تصویرسازی‌های شاعر و در فرم؛ همین شد که این‌ها را چیدم کنار هم – و البته اینکه آن دیگر شعرها را جاهای دیگری هم دیده بودم، مثلن جاهایی توی نت - . به غیر از شعر اول – آزادی و تو – و شعر آخر – گلیلی در پرده‌ی خون – باقی شعر به نثرند، به قول الهی، عطف به مقدمه ای که بر "اشراقها" نوشته ( می‌خواهم شبی از شب‌های بهمن، که برف، غذا را سپید کرده است، به عرشه بازگردم، و مقام یک کولی در قلبم کف کند / بگذار این فلزِ تیز، در جیبِ من، استتیک جنگی‌ی خود را بیدار کند ! – از شعر طاعون). اینکه این شعرها چقدر شعر به نثرند، یا که اصلن شعر به نثر چه هست یا باید باشد، به من مربوط نیست، سوادش را ندارم، اما خواندنی بودن این‌ها، انکار شدنی نیست.


شب که گله‌ی تیشه‌ها را فرهاد می‌چراند
(با همیشه‌اش، که لحظه‌های پس از بارانهاست)
تنها یک کشتی در دورترین بندر دنیا سوت می‌کشد

                                  - از شعر "گلیلی در پرده‌ی خون" -




بازسپاری نخست : خرداد هشتادوهفت