شیخ ما،
ابوسعید، گفت: روزی به شارستان درمیشدیم، لقمان سرخسی را دیدیم بر تلی خاکستر
نشسته و پاره بر پوستین میدوخت و لقمان از عقلاء مجانین بودست و در ابتدا حالت
مجاهدت بسیار داشته و معاملتی با احتیاط؛ آنگاه ناگاه کشفی ببودش که عقلش بشد؛
چنانک شیخ ما گفت: که در ابتدا لقمان مردی مجتهد و با ورع بود، بعد از آن جنونی در
وی پدید آمد و از آن ترتیب بیفتاد. گفتند لقمان آن چه بود و این چیست؟ گفت هرچه
بندگی بیش میکردم، بیش میبایست کرد؛ درماندم گفتم الهی، پادشاهان را چون بنده
پیر شود آزاد کنند، تو پادشاهی عزیزی، در بندگی تو پیر گشتم، آزادم کن. گفت ندا
شنیدم که یا لقمان! آزادت کردم و نشان آزادی این بود که عقل از وی بازگرفت.
اسرارالتوحید، محمد بن منور المهینی،
تصحیح ژوکوفسکی
نسخهی نخست که به این فضا سپرده شد، اگر نمیشد
بهتر بود آنطور اخته و شرحهشرحه. آن روز این بنده شتاب کردم و بیدقتی و ناروایی
به حقِ این همه زحمت و پس چنین عهد کردم در فرصت دیگر همهی کتاب را، عینن، اینجاسپاری
کنم. حالیا منت دوستی را که به همت او، امروز پس از این همه سال، از عهدهی آن عهد
برآمدم.