Thursday, May 6, 2010

اشراقها، اوراق مصور آرتور رمبو / بیژن الهی


به‌طور كلي هيچ گزاره‌اي را نمي‌توان فقط به گوينده نسبت داد: گزاره حاصل كنش متقابل گوينده و شنونده، و به معناي وسيع‌تر،‌ حاصل تمام آن وضعيت اجتماعي پيچيده‌اي‌ست كه در آن نمودار شده‌ است. 

- سوداي مكالمه، ‌خنده، آزادي 
 نوشته : ميخاييل باختين

 


 
حالا، يك‌سال از روزي كه اين پنجره گشوده شد، مي‌گذرد. از عصبیت و هيجان آن روزها خبري نيست، ديگر. من هم، مثل خيلي‌ها، نگراني‌ام را از اين مرزوبوم برداشته‌ام؛ نمي‌گويم از اين‌جايي بودنم پشيمانم، اما كم نمانده اين را بگويم! گذشته از اين حرفها، از كلِ اين ماجرا، احساسِ رضايت مي‌كنم؛ كه كمترين كاري بوده كه مي‌توانستم.

چه خبر؟ مرگِ دل. گُلی ندمید
 تا به لطف هوا، به گریه ی ابر
 از زمین رازِ آسمان نچشید.
 تازه شد داغِ لاله های طری. *
  
اولين كتابي كه اين‌جايي شد، ترجمه‌ي حلاج ِ الهي بود؛ كه البته آن‌طور كه مي‌خواستم نشده بود، و با عجله و بي‌دقتي‌ دوباره‌سپاري‌اش كرده بودم. بيژن الهي، وسواس عجيبي دارد، ظاهرن، بر شكلي كه برگزيده براي چاپ كتاب، چه در ويراست، و چه در پانوشتها و ظرايفِ ديگري كه در همه‌ي كتابهايش قابل پي‌گيري‌ست. يك‌سالي مي‌شود كه كتاب اشراقها / اوراق مصور آرتور رمبو – ترجمه‌ي بيژن الهی را دست گرفته‌ام براي تايپ كردن، آن‌قدر ريزه‌كاري داشت اين ‌كار، كه وقت زيادي از من مي‌گرفت، كه اگر تايپيست صرف بودم، حتمن اين‌طور نمي‌شد؛ به هر حال، امروز اين كار به سرانجام رسيد با آن همه بارها، كه دست كشيده بودم از تايپ – براي چه؟ براي چه كسي؟ و با اين سوالها.
توي اين بازسپاري، تمام كوششم وفادار بودن بود به تمامِ آن‌چه به نظرم مي‌آمد، براي مترجم، مهم بوده‌ست؛ از پانوشتها گرفته تا رسم‌الخط و نشانه‌گذاري‌ها. دلم مي‌خواست واژه‌نامه را هم تايپ كنم، كه دست و وقتم قوت نداد.


"پرچم چه ميايد به دورنماي لجن، و به عنعناتِ ما دف خفه‌خون مي‌گيرد.
    در مراكز اشاعه فحشا كنيم، از وقاحتْ افسانه. قتلِ عام كنيم، آري، هر
 چه قيامِ منطقي‌ست."
 
" مردمسالاري / اشراقها "


كتاب را(اشراقها/ اوراق مصور آرتور رمبو – بیژن الهی) چند سال پيش، از اتفاق، توي كتابخانه‌ي سيروس حسيني عزيز ديدم، كه از قرار هم، نتوانسته بود ارتباط بگيرد با ترجمه؛ كتاب را هم داد به من، دستش درد نكند، حالا كه توي ينگه دنيا نشسته، و اصلن هم يادش از اين كتاب نمي‌آيد احتمالن. من همان‌وقت "اشاره" را خواندم، كه شايد بتوان به جرات از دل اين "اشاره" كه اين‌جا، الهي، نوشته بر اشراقها، رويكرد مترجم را نسبت به ترجمه دريافت؛ تئوري‌اي كه شايد، مورد انتقاد خيلي‌ها باشد. و البته، شايد بهتر باشد، اين اشاره را، بگذاريم كنار اشاره‌اي كه بر گزيده‌ي لوركا (انتشارات اميركبير- بازچاپ 1382) نوشته،‌ بيژن الهي؛ تا نگاه مترجم را به شعرِ ترجمه بهتر دريابيم (مثلن: لب تعريف (بي‌حال و مجال هيچ تفصيلي) اين كه ناقل در حد "خبرنگار" كار مي‌كند، عامل در حد "مجري" – رابطه‌اش با متن رابطه‌ي كارگردان با نمايشنامه، فيلمساز با فيلمنامه، و آوازخوان با آواز: آوازي كه ديگري به نغمه در آورده‌ست، تا او به "صدا" در‌آورد؛ يا چنان‌كه نقاشان سنتي، گاهي، دو تنه روي يك پرده كار مي‌كردند: يكي "رقم" مي‌زد،‌ يكي "عمل" مي‌آورد – اشراقها، اشاره، ص 12) نگاهي كه تكامل‌اش را در ترجمه‌هاي متاخرترش، مثلن در "اين شماره با تاخير 3" مي‌توان پي‌گرفت (مایه ی آرامِ جانند این نوابغ: مرحبا!/ سیرانو دو برژراک، لمعات نمایش رُستان با نقل قصه اش تا پایان، دوم/چهار؛ بیژن الهی. این شماره با تاخیر3 ).
اما، از نگر من، آن‌چه ترجمه‌ي الهي را متمايز مي‌كند، جداي از دقت‌اش در گزينشِ چه شعری/شاعري، و در شكل‌بندي‌ي اسكلت شعر فارسي شده؛ ويژه كردن لحن – نزديك شدن به همان لحني كه شاعر مي‌خواسته در زبان مبدا – است؛ آنچه معمولن خیلی کم داریم، در شعر ترجمه، که اگر شعر چند شاعر را ترجمه کرده باشد: مترجمی، از آهنگ شعر هیچ نمی شود دانست که شعرها مال یک نفر نیستند، آنقدر دستِ مترجم به کار برگرداندن واژه واژه بوده، که یادش رفته انگار شاعری به کار پرداختنِ شعر بوده، به شاعری! براي درك اين تمايز، كافي‌ست كه چند ترجمه از الهي را برداريم، بنشانيم كنار ترجمه‌ي ديگران؛ مثلن بگيريد "گزيده‌ي اشعار لوركا" را به مقايسه ترجمه‌ي شاملو از لوركا؛ هرچند كه لوركاي شاملو دل‌نوازتر باشد – و همه ی شعرهاش با یک ریتم - اما خيلي پرت مي‌آيد انگار. يا برداريد ترجمه‌هاي آقاي پارسايار را – مثلن از همين رمبو ("مرا باز می گرداند به جایی که خورشید خاموش می شود" / دانته، کمدی الهی؛ بیت 60، سرود اول دوزخ)– بگذاريد كنار همين اشراقها يا "ساحت جوّاني"ي هانري ميشو كه الهي برگردانده؛ گمان نمي‌كنم توضيح بخواهد!  
  

چه خبر؟ مرگ حق حق و هوهو.
 لال شد مرغ و نغمه رفت از یاد،
 تا که گُنگانِ ده زبانِ دورو
 نازمستی کنند و جلوه گری. *




 * شعرِ "مناعی"، گردانه ای از قطعه ای از حلاج در آخرین شبِ زندان... بیژن الهی؛ این شماره با تاخیر3.

بازسپاری نخست: آذر هشتادوشش

نامهای بسیار - فیروز ناجی


  • رابطه ی با "تو" بدون واسطه صورت می گیرد. بین "من" و "تو" هیچ عنصر مفهومی دیگری دخالت ندارد و هیچ آشنایی پیشاپیش یا تخیلی بر آن مترقب نیست؛ حافظه، وقتی از جزییت به کلیت می رسد دچار تحول می شود در حالی که هیچ هدفی، هدفِ رابطه ی "من" و "تو" نیست، کما اینکه هیچ طمع یا توقعی نیز در این رابطه وجود ندارد؛ حتی اشتیاق هنگامی که از جهان رویا به جهان ملموس می رسد، متغیر می شود. هر واسطه ای در اینجا یک مانع است، مواجهه فقط هنگامی صورت می گیرد که همه ی واسطه ها از بین رفته باشد. به واقع در فوریت رابطه است که همه ی واسطه ها فاقد ارزش می شود.

                                                                                                من و تو – مارتین بوبر

   



در همه ی راهم
 گفتگویی داشتم
 نه بیشتر
  
تا می سوخت سگی 
در چشمهاش 
در غروب 
در همه ی راهم 
می سوخت سگی 
تنها




    ۱-لابد من منتقد نیستم.
    ۲- وقتی دستم را به بازسپاری سطر به سطر این کتابها می برم، یعنی آلوده می شوم، و هر کلمه، می شود پروازی که واسطه اش را با آنچه از پیش ترش آمده، از یاد برده؛ این طور که هر کدام این کلمات می افتد به جانم، این جایی ست که چشمانم ساختمان را نمی بیند، و این وسواس می کشاندم به دست کشیدن به حروفی، که دستمالی ی اینطور نشده بودند – که انگار یا انگشتانم به بزاق آن دهانی که حرفها را ریخته کشیده می شود؛ که یا دستهایم برهنگی ی هر واژه را در بی واسطه گی ش با "جا" لمس می کند، لمسی که ارضایش می شود من، منی که در امتداد واژه ای ایستاده ام که از بزاق دیگری جان آورده؛ حالا آدم نمی داند که دارد تجاوز می کند، یا مورد تجاوز واقع می شود!، و در حرکتی به سویی گم، کاتوره ای، به بال پرواز دیگری می خورد، که انتظارش را می کشیده، انتظاری که از انتظار من بیرون رفته، وقتی دستهایم آلوده ست. آن وقت هر واژه می شود دیگری، که از جایی آمده، و به دستهای من ریخته، و این تجربه ایست که تازگی ها، خودت را وقتی به انحنایش می سپاری، و باز که بر می گردی، دوباره بیگانه ای با همان تنی که اجزایش را کنار هم چیده ای ! می شوی کارگری که وقتی کنار می ایستد و انتهای کار را دوباره می بیند، به خودش نمی گوید که دستمریزاد؛ که از دستت چه سازه ای بر آمده؛ و حتا شاید، هرگز نگاه هم نمی کند، به آنچه از بازوی او بالا آمده، که فکرش مال او نبوده، اصلش مال او نبوده، و حلقه ها و اتصالهایش را نمی داند؛ نمی شناسد؛ اما می گویم می توانسته، شاید همان وقتی که هر سنگ را کار می گذاشته، به هر سنگ چیزی گفته باشد، که به آن دیگری نگفته باشد، و باز این هم تجربه ی عجیبی ست.
       ۳-  این دفتر، "نامهای بسیار"، را به مقایسه با دیگر دفترها باز نکنید؛ اگر مایلید به این گونه ی شعر. یعنی این را نگذارید مثلن کنار کار شجاعی. ترکیبات، اینجا، متفاوت اند؛ و این تفاوت، خود به گونه ای، برای من کمینه، جذابیتی داشته، چه اگر یک روز حسش را داشته باشم، و مثلن بخواهم ترکیبات مشابه را از شاعران این نحله ی دهه ی چهل بیرون بکشم، خواهیم دید که بسیاری واژه ها و ترکیبات هستند که از اینجا به آنجا کشیده شده اند، خواسته یا نخواسته، اما فاصله ای هست بین "ناجی" با دیگرانی چون "بهرام اردبیلی" یا "هوشنگ چالنگی". حتا برای من عجیب است که چرا "رویایی" وقتی از تاریخچه ی شعر حجم حرف می زند، از "فیروز ناجی" نام می برد !   کوروش بزرگی یک روز گفت این شعرها – حرف از شعرهای الهی بود – بیشتر به ترجمه می برد تا به شعر؛ شاید یعنی ردی از آن بازیهای زبان (؟)، یا صور خیال، که ما در شعر فارسی می شناسیم، نمی شود تویشان جست؛ یا که ساختمان، آن ساختمانی نیست که تو را ببرد به عمق اسطوره ای، که الزامن نه آن اسطوره ای ست که شناخته یا می شناسیم و یا نمی دانم... آن حرف را اینجا، کنار شعرهای "ناجی" می پذیرم، اما راجع به "الهی" باید جای خودش حرف زد. با همه ی این اوصاف – که سلیقه ی من به این دفتر ( نامهای بسیار )، نچسبیده – اما فرازهایی اینجا هست ( به لحظه ای می نگرم که/ می توانم/ زمینی ی بزرگ دلقک یا عاصی ی بزرگ باشم)، که شاید جای دیگری نشود رد گرفت، جز کمی توی شعرهای سپانلو، یا نوری علاء. یعنی از نگاه من، حدفاصلی ست این "فیروز ناجی" از "شعر ناب" تا "شعر دیگر"، اگر اصلن این تقسیم بندی، صائب باشد.
      ۴-  این شعر را ببینید از همین دفتر :
   

سینه ام
که بخار می شود

حسم انگار
انگار که می دوم

نگریستم
در آن جا 

کبودی
 در پرهای پرنده ای
 که گذشت
 آسمان بود  

می دانی  به یاد مرگ بودم

- نامهای بسیار/ فیروز ناجی -



 پی نوشت – کتابی در آورده "محمدحسین مدل" از رویایی با عنوان "عبارت از چیست؟ - از سکوی سرخ2"، نشر آهنگ دیگر. جدای از دستمریزادی که به آقای مدل می گویم که زحمت گردآوری مصاحبه های رویایی از سال 57 به بعد را کشیده؛ یک عبارتی که ایشان توی پیشگفتار آورده برایم ایجاد پرسش کرده : "... چراکه یدالله رویایی اهل مکتب و مکتب سازی نیست..."؛ راستی را، آقای رویایی اهل این چیزی که می گویید نبوده؟!


 

از آبي ِ نفسهاي كوتاه - محمود شجاعي

او همواره در حفظ فاصله‌اي محسوس ميان خود و ديگر چيزها، ديگر مردمان، و حتا موجوديت خويش، موفق بود. نخستين چيزي كه مي‌خواست در شعرهايش بيان كند، همين فاصله بود.
 - درباره‌ي مالارمه، ژان‌پل  سارتر –






بخوان و نزديك‌تر
بخوان
بخوان آنچه را كه از سرخي‌ي سرخ مي‌لرزد و
در حجم كمانه مي‌شكند.
                               
             - شعر ِ" از مرگهاي پس از شنوايي" -




شعر جادوست ، جادوی بیان که در بیرونی شدن مسیری متفاوت می پیماید. در شعر شاعرانی این حرکت ساحرانه آنقدر خالص می شود که با مرزهای حقیقت ملموس هم‌نشین می گردد و در قالبی متغیر شکلی از یک واقعیت زیسته می یابد، و ناگزیر جنسی فراواقعی از حقیقتی نوشناخته را ترسیم می کند که زوایای این بنای جدید را ساخت فردی شاعر خلق کرده است.
متن در این سازه تصویر و تجربه را به مدد می گیرد و متن نو در مخاطب به صورت واقعیتی حسی - تصویری (تجربه ی شعری) اندیشه و اندوخته می شود.

در این مقال کوشیدم بر برجسته سازی زوایای اشعار شجاعی :
 
پیش نگار

نگاه به مجموعه شعر در ابتدا باید از فضای بیرون متنی آن آغاز شود؛ و سپس حرکت استنباطی به درون خزش کند زیرا که شعر عنصری است با عواطف ساختی، چه در وجه بیرونی ( قالب کلی ) و چه در وجه درونی (متن).
شجاعی شاعر معما نیست و دستاورد ذهنی خود را با تسلط ظریف و دلنشین بر استعاره‌های بکر و توازن و مراعات پیش می برد. اتمسفر درونی شعر عموما روایتی‌ست؛ و اول شخص و یا نویسنده در نقش راوی و در نزدیکی دائم با سوژه و مخاطب سیر می‌کند. بن‌مایه بیشتر در لفافی از ضعف و اندکی ناتوانی در بطن حالتی نوستالژیک (در معنی کلمه) که قطعا حس عمومی شاعر است ظاهر می شود؛ تنها گاهی در رسیدن به منظور، گزاره‌ها اندکی در هم می‌تنند تا قسمتی از متن دچار سنگینی مطلوب شاعر شود و شکلی کدر اما ملموس خلق شود.
فرم کلی با اندکی نوسان در بعضی اشعار قابل شناسایی‌ست و همواره همراه با گونه‌ای سمبلیک از تسلیم و رضا پیش می‌رود.


جُستار

در بخش اول کتاب گزینش و احضار مولفه‌هایی از طبیعت (بیشتر عنصر جاندار) در انتخابی رومانتیک و با ترکیب ناتورال، که شاعر در مرکز قرار دارد (ناظر و راوی) شکل می گیرد؛ و حادثه و گذر به شکلی از سیلان اُبژه بر قالب اصلی تبدیل می شود، و سوژه خود یا خاصیتی از خود را، در ترکیب با اُبژه ها عرضه می‌کند با صمیمیتی دلنشین و بدیع. در کل، متن کتاب در ساحتي خلاقانه (بیشتر استعارات و تشبیهات) و در مرزی باریک با فراواقعیت گام بر می دارد و هر چه در متن جلو می رویم، فضای فراواقعی (سورئال)غلظت می یابد. تصاویر شفافند و شخصیت شاعر همواره در نوعی ابهام و مشکوکیت (فلسفیدن) در کیفیت درون متنی اثر شکل می گیرد تا در یک واحد کلی و شناخته شده در مخاطب اندیشه شود.

در بخش دوم، سورئالیسم ظریف و در عمومیتی رومانتیک با توانایی بسیار زیاد شاعر در خلق ترکیبات مایه‌ي کلی بخش اول را دنبال می‌کند. در این بخش است که منطق خاص و مورد نظر شاعر با دستاوردهای فرمال و تنفسی در متون کهن خصوصا در ادبیات کلاسیک شعری (فرخی یزدی ، منوچهری دامغانی و ... ) پررنگ‌تر ادامه می‌یابد؛ و شاعر که در بخش اول اثبات نموده که تصویر و رنگ را در ایجاد ترکیب مورد نظر به نحوی نقاشانه و بعدنما به خدمت گرفته، در بخش دوم به انسجام طراحانه‌ی عناصر می‌پردازد و این ضرباهنگ درونی که اکنون جلوه‌های میان‌متنی آن نیز بالغ شده‌اند، تا انتها ادامه دارد.

در بخش سوم امتداد و تسری ذات ابتدایی اثر حرکت می‌یابد. این بخش یک فرود کوچک به لحاظ ریتم و زمان منجمد گذشته( تعلیق) در هویت درون متنی داراست، به جهت ایجاد فضایی خالی (سکوت موسیقایی) که عطفی را در بخش چهارم نشانه رفته است(شعر از خزه تا به عشق). از این لحاظ که در این شعر بخش لغزنده و گذرایی از اِروتیسم تحلیلی و کم‌رنگ و پراکنده که در قبل حاضر شده بود ناگهان به ظهوری شفاف می رسد و خط چین اندیشه‌های گذشته را کامل می‌سازد.
شعر "از خزه تا عشق"، دقیقا نقطه‌ی عطفی‌ست نهایی در کل نوشتار که پس از آن در یک تابع با تعریف همسان تا ابتدا و انتهای کتاب قابل تعقیب است و در نهایت این فضا در ادامه، تنها بخش مختصری از روایت آمرانه، توضیحی و اندرزوار که در هستی کل اثر جاری‌ست  را، قوی‌تر دنبال می کند.

از آنجا که اشعار این کتاب انتخابی‌ست از میان اشعار چندین سال، گستره‌ایست از اِتودهای پخته در بستر حجم در آن سال‌ها. در قسمت اول بخش دوم کتاب (در برابر شمعون) گردشی‌ست در اتمسفر ادبیات افسانه‌ای - آیینی، و این استحاله نیز همچنان با وفاداری و رجعت به طبیعت‌گرایی تا پایان ادامه می‌یابد.


ضمیمه

ساخت شعر شجاعی از نهفت کردن عناصر ملموس در هاله‌ای رومانتیک - سمبلیک حاصل می‌شود و شاعر در عین بلوغ و اشراف، تلاش چندانی در تصحیح آنچه خطور برق‌آسا به ذهن است نمی‌کند (حجم ناب)، چراکه فن خود را به مدد دو ابزار حسی بروز می‌دهد که همانا یکی طراحی نوعی دلنشین و قابل کشف از نهفتیدن است و دیگر اشراف به فرم و قالب و قاب که توامان زبانی رقصنده و روان را به خدمت می گیرند و توانشی زیرکانه در ارتقا و خلق با کلیتی مدرن را حاصل می‌کنند. شجاعی بر اثر دلالت نمی‌کند، بلکه مخلوق شعری آزاد را که مدام در سیر تکاملی شعر او تولد می‌یابد در حرکتی آرام و روایی در مخاطب رها می‌سازد تا تاثیر و هدف را همواره با عطشی از درکی سریع و صریح در او ایجاد کند.

 به محمود شجاعی :

این نوای خیس
كه حس خون تازه مي‌دهد
هجوم آغاز است
تا ناخداي بادها داغ و گردنده
رها کند این شکوفه را
که بوی واپسین دقیقه می‌دهد
بر آبهای عجول ِ مسدود

  

                                     کیارش سندسی - مرداد 86




 افزودني :

1- اين تاخير، به خاطر آماده نبودن مجموعه نبود، براي آن بود كه بتوانم كار را از ساحت فردي به شكلي گروهي نزديك كنم؛ كه حقيقتن كار جمعي كردن، در هر اندازه‌اش، توي مرام قوم ما، كاري‌ست فرسخت.
2- كتاب را انتشارات پنجاه و يك، كه تا آنجا كه مي‌دانم مال آقاي الهي‌ست، در آورده به سال هزار سيصد و پنجاه و نه و يكي از كتابهاي آن مجموعه‌اي‌ست كه توي اين‌سال با هم منتشر مي‌شد ( از كتابهاي ديگر اين مجموعه‌اند: "ساحت جواني" ِ هانري ميشو به ترجمه‌ي الهي و "نامهاي بسيار" ِ فيروز ناجي و ... ). شعرها، آن‌طور كه اول كتاب نوشته، برمي‌گردند به 1341 تا 1349.
3- من اصرار دارم كه ميان اين شعرها و آنچه به نام "شعر حجم" شناخته شده، فرقي اساسي وجود دارد. شايد اطلاق "شعر ديگر" به مجموعه‌هايي از اين دست، براي طبقه بندي، مناسب‌تر باشد.
4- براي من مايه‌ي مسرت است كه اين مجموعه‌ها، هرجايي و به وسيله‌ي هركس، با همين شكل بازسپاري شود. اصلن بن‌مايه‌ي كار همين بوده، كه اين‌ها خوانده شود. به قول آقاي اديب سلطاني، كه ابتداي هملت هرگونه برداشت و اجراي از اثر را بي‌اجازه و بااجازه مجاز شمرده؛ لينك دادن به اين كتاب‌ها هم، بي‌اجازه و بااجازه، رواست؛ به شرط آن‌كه از يك كتاب‌خانه‌ي الكترونيكي توقع اين را نداشته باشيم كه فايل‌هاي خام‌اش را در اختيارمان بگذارد.
5- از دوست عزيزم كيارش سندسي، كه زحمت نوشتن اين پيش‌آورد را بر كتاب نوشت سپاسگزارم. بناي من اين است كه در كنار هر يك از اين كتاب‌ها، يك يا چند متن مرتبط بيافزايم، بر سبيل نقد يا معرفي و اميد دارم كه بتوانم به همكاري و هم‌فكري‌ي دوستان، اين‌جا را از اين شكل تك‌صدايي، به ساختي چندصدايي نزديك كنم و صميمانه دست هركس كه علاقه‌مند به همكاري‌ست را مي‌فشارم.
6- از آقايان حامد هاتف، افشين توحيدي، مرتضا فخاريان، كاوه بهرامي و احمد حميدي به سبب هم‌دلي و هم‌نوايي‌شان، بسيار سپاس‌گزارم.



 به كلامي‌كه مرا مي‌خواني  
 مي‌پذيرم  
 مي‌پذيرم كه ميان دو سنگ بنشينم  
 و با ساقه‌ي باريك زنبقي  
 نفس بكشم.

  - از شعر "گردانه براي زلفهاي دن‌كيشوت" -




بازسپاری نخست: سی و یکم مرداد هشتادوشش

"برجهای قدیمی" و "حکایت هجدهم اردیبهشت بیست و پنج" - علیمراد فدایی نیا

بین ایستگاه قطار، یک آدم دیدم بیست ساله ریش جوگندمی. گل‌های جوگندمی می‌فروخت، یا مجانی می‌داد. پرسیدم، مجانی چرا؟ گفت، برای دعا. گفتم خب. مثل همیشه، وقتی که نمی‌فهمم. فهمید. گفت، اهل کجایی؟ گفتم، بی‌بیان. گفت آنجا هم انگشتر جوگندمی می‌فروشند. گفتم، برای دعا حتمن. گفت نه، برای کشتن جادوگرها پول جمع می‌کنند. گفتم، یعنی چه؟ گفت، خودت می‌دانی یعنی چه.

ضمایر، علی مراد فدایی‌نیا – نشر سالی، 1383

(نخستین بازسپاری دهم تیرماه 1386)




"حسن میرعابدینی" توي كتاب "صدسال داستان نويسي"، این‌ گونه‌ی داستان را – برخورد با شکل‌های زبانی و فرم که عطفش می‌دهد به سوررئالیسم و اگر تعبیر من را بخواهید از حرفهای او، می‌گویم برخورد ساختارگرایانه با ادبیات داستانی و شاید جاهایی کشیده شدن‌اش به پساساختارگرایی- برآمده فضاهای "زوارزاده" و "گلستان" می‌داند. من از "زوارزاده" چیزی نخوانده‌ام.
آشنایی‌ام با "فدایی‌نیا"، بر می‌گردد به جستجوی نوپایی که داشته‌ام توی ادبیات داستانی‌ی دهه‌ی چهل و پنجاه. گویی‌که، به نظر می‌رسد، وضع نشر، اين سالها، در داستان بهتر از شعر باشد، می‌شود "سنگر و قمقمه های خالی" ی بهرام صادقی را خواند، خروس ابراهیم گلستان را پیدا کرد، از چوبک چیزهایی هست، از عدنان غریفی هم، و "یوزپلنگانی که با من دویده اند" را. اما فدایی‌نیا را نمی‌شناختم، تا اینکه یک جایی اسمش را دیدم و تکه‌ای خواندم، و بعد دیدم که توی سايت "دوات "، قسمتی از "ضمایر" هست. بعد که گشتم، "ضمایر" را پیدا کردم که سال هشتاد و سه، خانم خدیوی، زحمت چاپش را با نشر سالی کشیده، و بعد هم یادم آمد، یکروز کتابی را ورق می‌زدم، اسمش بود "میم، خواب نامه‌ی مارهای ایرانی" که ثالث در آورده سال 85؛ که نویسنده‌اش متولد 1325 است و مسجدسليمان، ساکن نیویورک. و حالا می‌دانم، که چند کتابش هم، آنجا چاپ شده، از جمله طبل، و همین میم. دیگر که، پی‌گیر که شدم، یکی از دوستان، "حکایت هیجدهم اردیبهشت بیست و پنج" را برایم آورد، که زمستان چهل و نه چاپ شده، به قول آتشی، «داستان – همچنان‌که باید باشد – داستان نیست، ضد داستان است، تداوم ظاهری و پیوند ماجرایی ندارد، هر پاره‌اش خود قصه‌ای‌ست، از درون، گاه هر چند خطش و در مجموع تمام نوشته، در اتمسفر طنزگونه و شاعرانه و تا حدودی ملانکولیک وحدتی داستانی می یابد، منتها داستانی از درون که تنها سایه‌هایی گذران از خارج، از زندگی واقعی، بر آن می‌افتد...» - مجله‌ی تماشا، شماره‌ی 66 – ، چندبار خواندمش، به یکی گفتم، این را می‌شود از هرجایی شروع کرد، و یکبار هم، تکه تکه، از اتفاق، خطوط و سطرها را کنار هم گذاشتم، چه شد؟ من نمی‌توانم بگویم که داستان چه باید باشد، اما می‌توانم بگویم که چه چیز داستان نیست، شعر نیست. هرکس می‌تواند بگوید که چه چیز را، چه‌گونه تعریف می‌کند؛ تعاریف فرق داشته باشد، معنی‌اش این نیست که یک تعریفی درست‌تر از آب درآمده، من این را می گویم. مثلن که آقایی، هرکس، می گوید فلانی داستان نویس نیست، شاعر است و یا نه این است و نه آن، که شطح می‌نویسد، که سر ندارد، ته ندارد؛ مثالهای نغز می شود زد، مثلن به آن آقا می‌گویم آیا "جاده ی فلاندر" داستان است؟ و می شود هم درباره ی "پدروپارامو" پرسید. اصلن لازم نیست، سخت گرفت، و به سراغ بارتلمی، یا بوکوفسکی رفت. من می‌گویم این حدود را، منی می‌گذارم که می‌خوانم، می‌توانم چیزی را در این ظرف بگذارم، ظرفی که پیشتر شکل‌اش را تحدید کرده‌ام، و یا آن ظرف را بردارم، کران را بر متنی که پیش رویم گزارده‌اند، بگذارم، که البته این ظرف، ممکن است مظروف دیگری در خود نگنجاند. به هر حال من با این حرف "شمیم بهار" موافقم، وقتی می‌گوید " چرا نباید هرکس حکایت خودش را بنویسد؟ "؛ وقتی هرکس حکایت خودش را می‌نویسد، قواعد رنگشان می‌بازد، می‌تواند که این‌طور باشد، آن‌وقت می‌شود از ادبیات مدرن حرف زد، که صداهای زیادی هست، كه يك صدا نيست، گاهی شنیده می‌شود، از آن هرکس که باشد، می‌تواند از آن کس دیگری هم بشود؛ اما یک ارگان نیست، که اجزایش، و چگونه‌گی‌ی چیدمان ارکانش، از پیش آمده باشد، که شما بتوانید به اجرایی خاص نسبت بدهید، که تباری خاص را به یاد می‌آورد؛ گویی‌که با سخت‌گیری‌ی بیشتر، و یا دقت، می‌توان تباری را در متنی جستجو کرد، که مثلن می‌رساند گاهی به جویس، یا به پروست، و این‌ها یقینن با هم فرق دارند، اما کسی می‌تواند بگوید مگر چند نفر، توان خواندن داستانی مثل "اولیس" را دارند، یا تعداد آدم‌هایی که پروست را نیمه‌کاره رها کرده‌اند، چندین برابر آنانی‌ست، که تمامش را خوانده‌اند. این نقد تا آنجا قابل دفاع است که می‌گوید این متنها، اینطور تبدیل می شوند به متونی دانشگاهی صرفن، که مخاطبی مجبور ِ رزمجو دارد؛ و آن‌وقت که : کارکرد ادبیات این است؟ من برخورد بورژوامنشانه‌ای را پیش می‌کشم، هر طبقه، نیازهای خودش را دارد. این جایی‌ست که روشنفکر هم، در طبقه‌ی خودش قرار می‌گیرد، که نیازهای خودش را دارد – اين قاعده‌ي هضم روشنفكر هم براي خودش جرياني‌ست -. نگاه چپ در ادبیات، ظریف‌تر است. "لوکاچ" را ببینیم، وقتی می‌نویسد «نمایش زنده‌ی انسان جامع امکانپذیر نیست، مگر در صورتی‌که نویسنده آفرینش تیپها را هدف خود قرار دهد. این امر مستلزم پیوندی ناگسستنی میان انسان خصوصی و انسان زندگی‌ی عمومی‌ی جامعه است.» -جامعه‌شناسی رمان، مقدمه – و وقتی دیالکتیکی را که او تاکید می‌کند، ببینیم، بحث دامنه‌داری می‌آوراند، که هر گونه‌ای را می‌توان در نظریه‌ای ادبی جای داد. اینطور سرنخ گم می شود. من نمی‌توانم، این صورتي که "فدایی‌نیا" انتخاب کرده را، صرفن، آن‌طور که "میرعابدینی" می‌گوید، هذیان‌گویی، و از جانب جناب راوی‌ای بدانم مصروع يا اصم. چه‌گونه، این‌گونه می‌شود، از کنار شکلی گذشت؟ و آن فرم را سپرد به پریشان‌گویی‌ای، منقطع، که منطق درونی ندارد، که زمان درونی ندارد؟ این عادت را نمی‌فهمم، که چرا، خیلی‌ها، می‌خواهند هرچه را که دیریاب است، که سخت‌یاب است، نسبت بدهند به پریشانی، به مغلق گویی، به دشوار نویسی، از همان جنس تقسیم‌بندی‌ای که "نوری‌علا" هم می‌آورد، و شعر مشکل‌گو را می‌سازد.

"از پله‌ها مي‌آمدم.
براي آمدن به اداره به سرعت مي‌آمدم. افتادم. يك‌باره بدن چپم افتاد. و افتادم. بدطوري.
همين‌كه گفتم. اول افتادم بعد ديدم، ديدم كه بدن چپم ديگر درد مي‌كند. وقت داشتم – بلند شوم؟ از اين افتادنم جلوگيري كنم؟ گفتم حتمن تقصير ديشب است. گفتم حتمن خرابكاري‌ي ديشب بدن چپم را از كار انداخته‌ است. به همسايه كه رسيده بود. فقط لبخند زدم گفتم چيزي نيست. گفتم مي‌توانم برخيزم. حواسم نبود سر خوردم. همسايه برگشت. رفت. گفتم اگر برخيزم به اين افتادن اعتراض كرده‌ام. گفتم اگر بنشينم، يعني بيافتم، همين‌طور كه افتاده‌ام، چه مي‌شود؟ همين‌جا تا مي‌توانم بيافتم، تا ببينم بدن چپم چه كار مي‌خواهد بكند. شلوارم زخم شده بود، روي زانو. من نگاه كردم ديدم اداره‌ام دارد دير مي‌شود – ديدم هيچ تعهدي ندارم تا به اداره بروم – به رييسم مي‌گويم من آمدم بيايم. خيلي سريع هم آمدم، اما بدن چپم ناگهاني‌ ايستاد، ناگهان نخواست كه ديگر برود."

                                                                                   



به هر روی، وقتی خواستم آن كتاب – حكايت هيجدهم ارديبهشت بيست و پنج - را آماده‌ی اینجا کنم، نسخه‌ی pdf اش را جایی، پیدا کردم. و البته دیدم که توی سایت "ماني‌ها" هم، کتاب هست. زحمت کم شد، فقط ماند مقایسه، که ببینم، جایی، افتادگی‌ای، اشتباهی، توی تایپ دوباره، پیش نیامده باشد؛ که جز اندکی، نبود و آن کم هم، دوباره‌کاری‌ی مرا نمی‌خواست. همان نسخه  را، با ذکر جایی که خانه اش بوده، اینجا بازسپاری می‌کنم، به همراه آوردن شناسنامه‌ی کتاب که :
این کتاب هم، مانند همه‌ی کتابهای "فدایی‌نیا" پیشکش شده به "آقایم ابراهیم". توی صفحه‌ی اول، پایین جایی که عنوان آمده، نوشته " کتاب آهو – ا ". و که چاپخانه‌ی فاروس کتاب را در آورده، زمستان چهل و نه.
اما،


ما نخواستيم. هرگز ما نخواستيم از اوج كوه، آفتاب ببينم، ما نخواستيم به دشت برگرديم و باد و دشت ببينيم، ما نخواستيم. چطور توضيح بگويم كه تو، همين تو، شكسته شوي. كه تو، خودت را بدبخت حس كني. ما گناهكار بوديم، كه در شكم اين خشكي، چال شديم. چگونه جرات مي‌كني بپرسي هنوز زير باران خيس نشده‌يي. چكار مي‌توانم بكنم ابله ابجد خوان. چگونه مي‌افتي اين كنار، كه مثل سنگسار شده‌يي، حاجت از قضا و قدر بخواهي، درماندگي از آن رفتارهاست، كه سنگ مي‌كند. مثل حيرت. مثل دقه‌يي از غروب. مثل بهمني كه هرگز بي‌خبر مانده است.  
                                                                                   از داستان "پلك"، "برج‌هاي قديمي"


مجموعه‌ی دیگری هم هست، این را هم، یکی دیگر از دوستان، برایم آورد، نفسش گرم.
مجموعه‌ی حکایات پیوسته‌ی علی‌مراد فدایی‌نیا، به نام " برج‌هاي قديمي " که مجموعه داستانی‌ست. به نگر من – و اذعان عنوان كتاب- ، داستان‌هایی‌ست، اگرچه جدا از هم، داستان کوتاه‌وار آمده‌اند، اما ارتباطی درونی دارند با هم. این هم به سال پنجاه در آمده.
کتاب را، تا آنجا که امکانش بوده، همانطور که چاپ شده، باز تایپ کرده‌ام. این را می‌گویم که نشانه‌گذاری‌ها، همه از آن مولف است. اگر جایی فکر کردید، نقطه‌ای اضافه یا کم است – با اینکه نمی‌گویم که ممکن نیست در تایپ کردن اشتباهی بوده باشد، چه از آن تایپیست که روز اول کتاب را از نسخه‌ی خطی لابد، به این شکل در آورده، و چه از من ! – یاد آور می‌شوم، که انتخاب نویسنده این‌گونه بوده. دیگر که این متن، چونان هر متنی، آوای درون خودش را دارد؛ آوایی که گاهی دورتر است، گاهی دور.


شما واقعن نبوديد
شما مي‌خواستيد پيوند داشته باشيد، خوب! شما آماده بوديد، خوب! رفتيد و رفتيد و كوفتيد و كوبانديد، خوب.
اما من، منحني‌تر ديدم. اما  اين شما نبوديد. باور كنيد شما، شما نبوديد. من بهتر خواب رفتم. شما، شما نبوديد. آرواره‌هاتان تكان مي‌خورد. پوستتان برمي‌گشت. گوشتتان كنده مي‌شد. اما- واقعن نبوديد. شما هيچ‌گاه نبوديد.
                                   
از داستان "گرياني نامها در باروي خاطره"



پي‌نوش –
1- این را بگویم، که توی "این شماره با تاخیر" ِ2، که "م.طاهر نوکنده" در می‌آورد، داستانی از"فدایی نیا" هست.
2- تازه‌تر هم، توی "نوشتا"ی دوم، چیزی از "فدایی‌نیا" دیدم.


دریافت کتاب : برجهای قدیمی 

سرابهاي كويري - منوچهر شيباني

در بيابان ايستادن و فرياد زدن و جوابي نشنيدن و به اين كار ادامه دادن،‌ قدرت و ايماني خلل‌ناپذير و مافوق بشري مي‌خواهد.
- فروغ فرخزاد-






1- يك توضيحي هست، تاكيدي، كه بايد باز هم بگويم، شايد. من نخواسته‌ام اين‌جا را، كانوني بسازم براي انعكاس جريانات "شعر ديگر" و "شعر حجم"، صرفن؛ توي دهه‌هاي چهل و پنجاه. بلكه خواست من، اين بود كه فضاي بازخواني‌اي از جريانات و انشعابات "موج نو"ي ادبيات ايران، كه در شعر درخشنده‌گي‌ي بيشتري داشت را، براي نسلي كه چيزي از آن مجموعه، هرگز به دستش نرسيده، جز چند دفتري از شاعراني كه همه مي‌شناسيم، ايجاد كرده باشم؛ كه شايد از اين بازخواني‌ي دوباره چيزي بيايد. و ديگركه اين ميراث گم شده، بازيافت شود. گويي‌كه نمي‌توانم انكار كنم، انتخاب اين‌كه كدام مجموعه‌ها به اين فضا سپرده شوند، برمي‌گردد به نگاه من به شعر و سليقه‌ي من در شعر. اما اين سليقه و نگرش، با سليقه و نگرشي كه مثلن، يكي دو سال پيش ديده بودم، توي وبلاگي، شعرهاي همه‌ي "حجم"ي‌ها و شعر "ديگر"ي‌ها را به انتخاب، علي مومني و حميد شريفي‌نيا، آورده بودند فرق دارد. و با نگاهي هم كه سايتي چون ماني‌ها را، راه مي‌برد.
اين شكل شدن اين كتاب‌داني، بيشتر به خاطر اين است كه اين شعرها، بيشتر مهجور مانده توي اين سالها. شما مي‌توانيد توي كتابهاي جديد نمونه برداري از شعر معاصر ايران، از جنس كتاب مرتضي كاخي يا محمد مختاري يا علي باباچاهي،‌ ببينيد كه چه‌طور نمي‌شود هيچ شعري في‌المثل از بيژن الهي يا حميد عرفان و ديگران پيدا كرد، اما از گمنامي كه تنها يك مجموعه‌ي نه چندان شاعرانه، باقي گذاشته، شعري مي‌توان خواند ! اين‌كه چه انديشه‌اي پشت اين انتخاب‌ها بوده و يا هست، موضوع سخن من نيست؛ بلكه تحير من از آن است كه از كسي چون فيروز ناجي، چرا نمي‌شود جايي چيزي خواند؟!
حق‌اش آن است كه بگويم، فقدان متوني از جنس تئوري شعر، توي اين سالهاي ما، كه فلسفه و نقد ادبي، اين‌طور مورد توجه جريان روشن‌فكري قرار مي‌گيرد، تنها به خاطر نوعي برداشت كه ادبيات و شعر معاصر ما را عقيم مي‌داند، نيست؛ بلكه بيشتر خلاء- اي‌ست برآمده از در دسترس نبودن خيلي از اين متون. چطور مي‌شود نگاهي انتقادي را در فقدان تاريخي، نسبت به يك جريان ارايه كرد؟ وقتي نمي‌توان متني را احضار كرد و پيرامونش انديشه‌ ورزيد، چه براي منتقد و چه براي مخاطب، مساحت بازي‌اي وجود ندارد. همين است كه وقتي دقيق مي‌شوم، مي‌بينم توي اين سالها بيشتر پرداختي كه در حوزه‌ي تئوريك شعر صورت گرفته، بر مي‌گردد به نيما و شاملو و كساني كه اثرشان در دسترس عموم بوده؛ وگرنه نمي‌شود از شاعري حرف زد كه جز محدودي، كسي اسمش را حتي نشنيده.
به هر روي، اين پرداختن من به اين كار، كمينه براي آن است كه اين فقدان كمي پر شود، تا مگر دوستاني كه اهل نظر و فكر هستند، دستشان برود كه چيزي بگويند يا بنويسند، تا اين آينده‌ي مه‌آلود شعر ما، كه فروغي داشته زماني، دوباره روي شادابي ببيند. و من به اين اميد،‌ ايمان دارم.


كه سرانجام

                             سرزميني مسخرم شد
                             كه شخمزار هوس ديگران بود
                             و پهنه‌ي سم‌ضربه‌هاي ديگرتران
                                     
                                    اي دژ در به در دالان به دالانِ
                                                              هزار دروازه
                                               
                       
                                           - از شعر چاهسار، سرابهاي كويري؛ منوچهر شيباني  -


 2- اين مجموعه‌ي " سرابهاي كويري " منوچهر شيباني را، از توي كتابخانه‌اي توي همين شهر، كسي – دوستي – برايم بيرون كشيد، آورد. شعرهاي متاخري‌ست به نسبت از شيباني توي دهه‌ي پنجاه. كتاب شناسنامه ندارد، تنها نوشته پشت جلد « مركز پخش. انتشارات آبان – شاهرضا بازارچه كتاب؛ قيمت 125 ريال » حالا اين انتشارات آبان كجا بوده، نمي‌دانم؛ پي‌گيرش هم نبودم. جالب اما اين‌ست كه حتي تيراژ را هم ننوشته هيچ‌جاي كتاب و سال چاپ‌‌اش را هم. من از توي پيش‌گفتاري كه " مرتضي بوذري " نامي، كه نمي‌شناسم؛ نوشته بر كتاب فهميدم كه حدود نوشتن اين شعرها مال كي بوده. چاپ كتاب را " شمس لنگرودي " توي " تاريخ تحليلي شعر نو"، 1356 آورده؛ اما جايي راجع به اين كتاب ظاهرن، حرفي نزده. البته قبل‌تر توي بررسي‌اش از دهه‌ي سي تا چهل از " شيباني " حرف زده. كسي بخواهد، مي‌تواند بيشتر، آن‌جا و لابد جاهاي ديگر، كه من يادم نمي‌آيد و اين چند وقت هم دنبال‌اش نگشته‌ام، چيزهايي پيدا كند. براي شخص من، اين‌كه بخواهم بدانم كه سيروس طاهباز، مثلن يا باباچاهي و يا ديگران، از شيباني يا شعرش چه گفته‌اند، چندان حايز اهميت نبوده اما حتمن جاهايي، حرفهايي هست كه شايد خواندني هم داشته باشد؛ اگر كسي سراغي دارد، به من هم برساند، سپاسگزار خواهم بود.

            تو، به كار خود
          مه به راه خويش
                             دو جاده
                             دو مارپيچ
                   تا دامن افق
                   بر سينه‌ي كوير
          برخوردها، بريدن‌ها
                             و باز به هم پيوستن‌ها
                   اصطكاك. . . . . احتراق اصطكاك
                                      تو به كار خود
                                      من به راه خويش
                                                                       

                                                - از شعر "همرهان"، سرابهاي كويري؛ منوچهر شيباني -


بازسپاری نخست: سیزده خورداد هشتادوشش

Monday, May 3, 2010

نفس زیر لختگی - احمدرضا چکنی

« در ادبيات، پرسش‌هاي مربوط به واقعيت يا حقيقت، تابع هدف‌هاي اوليه‌ي توليد ساختاري از واژگان است كه غايتي جز خود ندارد؛ و ارزش نشانه‌اي‌ي نمادها هم تابع اهميت آنها به مثابه ساختاري از نقش‌مايه‌هاي متصل به يكديگر است. چنان‌چه ساختار كلامي‌ي خودمختاري از اين دست داشته باشيم، مي‌توانيم آن را ادبيات قلمداد كنيم؛ چنان‌چه فاقد چنين ساختار خودمختاري باشيم، با زبان مواجهيم، يعني واژگاني كه به گونه‌اي ابزاري به‌ كار گرفته شده‌اند تا به آگاهي انسان براي درك چيزي ديگر يا انجام كاري ديگر كمك كنند.» - كالبدشكافي نقد، نوتروپ فراي




-  مساله‌ي شعر نيست فقط. 
-   نمي‌دانم.  
-   يك‌جور هويت‌سازي‌ست،‌ انگار. دنبال تبار گشتن،‌ دنبال خود. شبيه‌ " اين منم" مي‌ماند، توي مرحله‌ي آينه‌اي كه لكان مي‌گويد، اينطور نيست؟ 
-  اين‌طور نگاه نكرده‌ام. قبول دارم،‌ مساله‌ي هويت هست، اما، اين‌كه كدام من هست...، يادم نمي‌آيد توي آينه، نگاه كرده باشم،‌ خودم را تشخيص داده باشم،‌ بيشتر شبيه است،‌ همان است،‌ اين هم نيست.  
-   اين‌كه تاريخ پنهان هست،‌ حرف ندارد؛ اما خودش چيزي را، يك چيزي را پنهان مي‌كند،‌ هر پيدايي، يك چيزي را، هر چيزي را، آن چيز را،‌ روي آن چيز،‌ چطور مي‌شود گفت،‌ يك جور سوار شدن روي چيزي، كه آن چيز را پنهان مي‌كند‌، حالا كه چه چيزي،‌ شايد بيشتر ذهني، احساس مي‌كنم،‌ اين‌طور باشد، يعني يك‌جايي، دستي، هر دستي، اجازه مي‌دهد، گويي كه تو فكر مي‌كني خودت، گويي كه تو خودت را، مرارت خودت را، زحمت خودت را،‌ اما آن دست،‌ نمي‌گويم جبر،‌ تقدير، يا هرچه از اين دست، شايد تاريخ،‌ كمي بر مي‌گردد به جان، به روحي كه هگل مي‌گويد، كه خيلي دست‌مالي شده، مي‌دانم، اما چه مي‌شود كرد! 
-  فكر كرده‌ام،‌ تاريخ‌نگار يعني چه؟، اين تركيب از كجا در آمده. ببين، اين وضعيت، خيلي شبيه، همان اتفاق‌هاي توي ادبيات داستاني‌ي امريكاي لاتين را مي‌ماند. بگذار كنار گفتگو در كاتدرال يوسا،‌ يا سور بز، يا گرينگوي پير و پوست انداختن فوئنتس، اصلن خود همان، تازه نه رئاليسم جادويي، سوررئال جادويي، به آزاد مي‌گفتم، كتاب‌خانه‌ي ملي را بر مي‌دارند از سي‌تير، مي‌برند به يك قبرستان بزرگتر، بعد يك سري كتاب، نابود مي‌شود، گم مي‌شود توي جابه‌جايي، جالب نيست؟، بيچاره‌ ما كه بايد به عرب‌ها بخنديم، كه چرا كوفت مي‌ريزيد روي گورها تا استخوان‌ها از بين بروند، و دوباره بشود از همان قبرستان استفاده كرد، توي شريعت، حرام است،‌ چرا نمي‌فهمد وهابيت؟،  البته مساله‌ي ديگري هم نيست – اين "نگار" خيلي مي‌رود روي اعصاب آدم، اصلن يعني چه نگار،‌ نگاشتن،‌ تاريخ را مي‌شود نگاشت؟!، تاريخ مي‌ريزد فقط، گم مي‌شود، مي‌شود يك چيز ديگر، يك چيزهايي كه نبوده،‌ مي‌شود بوده، نه آن‌كه چيز ديگري بشود، گم مي‌شود، مي‌ريزد، تاريخ‌ مي‌ريزد... ساده‌ نيست،‌ پيچيده هم نيست، كسي سكوت مي‌كند، كسي گم مي‌شود، كسي اعتنا نمي‌كند،‌ كسي مي‌ترسد و هزارتا چيز ديگر.... 
-  يك‌جور دور، مي‌داني، مي‌چرخد، مي‌افتد به تو، آن جهت كه تويي،‌ عقربه كه نشانت مي‌دهد، تو را نشان مي‌دهد،‌ فقط تو را هم نشان نمي‌دهد،‌ خيلي‌ها را نشان مي‌دهد، تو خودت را مي‌بيني، مي‌گويي " اين منم"، اين من كه مي‌گويي،‌ اوست. " او" هم خيلي‌ست. همين است، اين‌جا، وصل است به لكان، " او خيلي" ست، مي‌رسد به خوانشي، كه از هگل، تو يا من، وصل مي‌كنيم به هگل، مي‌رسد آن‌جا، منظور دارم، مي‌فهمي؟ 
-  يعني چاره‌اي نبوده؟، اين را مي‌گويي،‌ اين‌كه كاري نمي‌شده كرد؟، اين را مي‌گويي، قبول دارم، حرفي ندارم، يك‌جور گذار بوده، سخت بوده، سخت‌تر هم مي‌شود، اما هميشه گذار بوده، از انقلاب كبير، به انقلاب صنعتي، به اكتبر سرخ، به حصر استالين‌گراد، از مشروطه بوده، به بيست و هشت مرداد، به دي پنجاه و هفت، اين را مي‌گويي، تا خرداد هفتاد و شش، يا برج‌هاي دوقلو، اين‌ها هم نيست، يك‌چيز ديگري‌ست. نمي‌دانم.  
-   نه، اين را نمي‌گويم؛ نگاه كن‌: يك‌جور پا درمياني‌ست، يك‌جور پل، او را به تو مي‌رساند، آنها هم از همين پل،‌ از مشابه اين پل‌ها، مي‌رسند به جايي، پلي كه البته، جايي زده مي‌شود، كه آن‌جاست،‌ از هزارجاي ديگر،‌ آن‌جا را بر مي‌دارد، وقتي جايي را بر مي‌دارد،‌ يك‌جاي ديگر را حذف مي‌كند، هزارجاي ديگر را حذف مي‌كند، اين را بايد ديد، " آن دست"،‌ هر دستي‌ كه هست، خيلي‌ست، اثر مي‌گذارد، اثر كه مي‌گذارد، يك راه مي‌گشايد، بعد دوباره  نگاه كه مي‌كني، به آينه كه، ديگر نمي‌گويي " اين منم"،‌ مي‌گويي " اين هنوز، اين من هنوز،‌ اين انگار هنوز منم"، فرقش اين است، مي‌فهمي؟

از آن دست گفتگوهايي‌ست، كه آدم، گاهي كه گاهي مي‌شود هميشه،‌ با خودش دارد، تا گشايش، چيزي را برساند به خودش، بفهمد، توضيح كه مي‌دهد مي‌فهمد، يك‌جور كنش، كه راويانه هست، اما طرح ندارد، سر ندارد، ته ندارد، سر و ته‌اش را بگيري، بكشي توي تاريخ، توي همه‌ي تاريخ،‌ كش مي‌آيد،‌ اما مي‌آيد.   
برويم سر داستان خودمان...
نمي‌خواهم زياد بگويم، يك‌روز مي‌خواستم، همين تازه‌گي‌ها، براي كسي، هر دوستي، بگويم چطور مي‌شود،‌ كه اين حذف‌ها مي‌شود، وقتي لاي اين كتاب‌ها،‌ توي اين اسم‌ها، اوراق مي‌شوم، كلافه مي‌شوم، به اين‌كه هيچ حافظه ندارد اين قوم، عجله دارد و توي اين سراسيمه‌گي، حافظه‌اش را گم مي‌كند، نمي‌خواهد به ياد بياورد انگار، يا حتا فراموش كند، مي‌گذارد توي پرانتز، جايي توي خلاء ذهن‌اش، چون هر كاري، كه يك عمر وقت بخواهد، وقت بگيرد، ته‌اش چيزهايي به اين قوم نمي‌رسد، و ته‌اش، كساني مي‌آيند، كه، - چه‌قدر اين دم شمردن، بي‌خود وام گرفته‌ي خيامي‌ي اين قوم، خامي‌ست، - از ما نيستند، ما نيستند، آن‌هايند، و آن‌ها هم، ياد نخواهند داشت، كه پدرهايشان، و پدرهاي پدرهاي‌شان، داستان به همين ساده‌گي‌ست، ما پدرهاي‌مان را نمي‌كشيم، كه وقتي بيايد بتوانيم از پسا-اديپ حرف بزنيم، نفرت‌مان آن‌قدر ترس برداشته و زخمي‌ست، كه رعب است بيشترش، همين كه مي‌شود سكوت، يا فرار، چون بهايي، هر بهايي را پرداختن، ساده نيست، فكر مي‌كنم؛ و به گفتن كه مي‌آيم، خيلي پرت مي‌شود، آشفته مي‌شود، حال عصب دارد، حالا بماند كه فكر كردم، از اين ضرب‌- آهنگ بگذرم،‌ برسم به خود شعر، يا نقد، يا تحليلي، چيزي، كه اين همه ژكيدن و ژاژ نباشم ، اما اين، خالي ازين عصبيت بودن مي‌خواهد، كه گشاده بايستم به اين دست بردن، و شايد اين‌جا هم، جاي‌اش نباشد، كه نيست هم...

تازه‌گي‌ها، يك ماهنامه‌اي در مي‌آيد، "نوشتا"، آن‌ها كه اهل‌اند، مخالف و موافق، مي‌دانند، شماره‌ي دوم اش را هم، چند روزست آمده، - انگار گرگان را آورده‌اند تهران –  و كنار چيزهايي گذاشته‌اند، از قديم و جديد "جريان ِ ديگر"، كه يك خطِ چهل ساله شده، پنجاه ساله حتي، و خيلي لذيذ بود، ديدن شعرهايي از "بتول عزيزپور"، "مينا اسدي"، يا "مجيد نفيسي"، كه جداي از هر چه بودن‌ شعرشان، ديدن زنده‌گي‌ي اين آدم‌ها، هنوز، هيجان دارد، هيچ نباشد، همين‌اش خوب است، كه اين آدم‌ها را پيدا مي‌كنند، هر طوري، مي‌رسانند، مي‌چسبانند كنار هم، و يادي، زنده مي‌شود، شايد يك روزي، جايي بنويسم، كه اين محفلي‌بازي‌هاي روشن‌فكري‌ي ايراني، را آدم كه مي‌بيند، چندش‌اش مي‌شود بيش‌تر، اما، چه مي‌شود كرد؟
 
ديگر كه، اين‌ تاخير بايد باشد، تا ببينم چيزهايي را، كه از كنار و اثر اين كار، بر مي‌آيد. خيلي نديده‌ام البته، بيشتر سكوت بوده، آمار نشان مي‌دهد چقدر اين نوشته‌جات برداشته شده، كم نبوده، و اين سكوت هم، شايد يك‌جور، بي‌اعتنايي‌ست، كه فكر مي‌كنم خودش، گونه‌اي اعتناست. طبيعت اين است كه، خيلي اتفاق افتاده،‌ براي خود من هم، جايي مي‌روم، دنبال كتابي، مقاله‌اي، توي همين فضا، پيدا مي‌كنم، جايي شبيه اين‌جا، هرجا و كنار و بالايش، حاشيه و آن چيزهايي را كه نوشته‌اند ديگران، نمي‌خوانم، يا سرسري رد مي‌شوم، كه آن كتاب را، مقاله را بردارم و انگار دنبالم كرده باشند، بروم؛ اين فهميدني‌ست، براي همين اين تاخير، خير دارد، نه اين‌كه من بخواهم خودم را برسانم، يا هرچه از اين دست، كه بيش‌تر، ديدن اعتناي اين ديگران، كه هركدام‌شان، اگر كسي نباشد، نمي‌آيد سراغ يك اين‌جايي، ديدن توجه‌شان، يا حرف‌ اين ديگران، شنيدن‌اش، هيجان دارد، كه البته بيشتر به گونه‌اي شهوت مي‌ماند، و براي اين، خيلي وقت‌ها، شرم‌ام مي‌آيد، از خودم،‌ از اين حس.
 
بگذريم.
برسيم به "احمدرضا چه‌كه‌ني" ،

                            

                             « ما تنها
                             جهت‌يابي پرستوها را
                             انديشه مي‌كنيم»


"نفس زير لختگي "، مجموعه‌ي شعري‌ست، با سي‌ويك شعر، كه شهريور چهل و نه در آمده، هزار نسخه، توي اهواز. جنوبي‌ست آقاي چه‌كه‌ني، و آن اول‌ها، كه اسمش را نمي‌توانستم بخوانم، چند تا شعري، اين‌ گوشه آن‌گوشه، خوانده بودم، خيلي بي‌توجه؛ تا اين حالا، كه كاوه‌ي عزيز، اين كتاب را از هر جايي، ديد، خريد،‌ و برايم آورد،‌ كه اين‌جا سپاري‌ش كنم، و نخواندم‌اش، تا وقت‌اش خودش بيايد، و وقتي آمد، جاهايي برد، كه با آن ديگري‌ها، نرفته بودم، يك سفري هست توي علف‌-جات، شنيده‌ايد حتم، من هم شنيده‌ام؛ خوانده بودم جاهايي كه از تاثير مخدرها نوشته بودند، و آمفتامين‌ها و از همين حرف‌ها كه خيلي سر در نمي‌آورم، اما شعر، براي من، كه حالت همان سفر را مي‌آورد، خلسه‌اي دارد، اين مجموعه، گونه‌ي ديگري از اين دست‌ سفر برايم آورد، كه هيجان‌اش، تا از خود ريخته‌گي، مي‌كشاند. گفتن‌اش ساده نيست. شايد براي هركس، اين‌طور نباشد، من كه خو كرده‌ام به اين انتزاع، شريك مي‌شوم به اين رسم، براي همين، بگويم، راحت‌الحلقوم نيست، كه هر كه بردارد، شيريني و تلخي‌ش را بچشد،‌ بايد توي‌اش دراز كشيد، از بالا و زير، و جابه‌جايي‌ي دروني‌ش را، منطق ارتباطي‌ش را، نه راويانه،‌ كه راوي‌گرانه جستجو كرد،‌ يعني از خود، در خود، من اين‌طور مي‌گويم.
جوري در زباني كه منتهاي‌اش را، مدام در حركت، معوق مي‌كند. نمي‌رساند، كه گشتي دارد، كه آن گشت، خودش، محوري‌ست.


" در شكوه فلوت عصرانه
بر شيشه‌ كودكي
به جستجوي پناهگاه زيرزميني مي‌آمد
و تكاني از امتداد محو شاخه
تا خط نگاه‌هاي ريخته‌اش
باز مي‌گشت "


مي‌توان، هر جور ديگر هم، به اين گونه، از اين گونه، حرف زد، نگاه كرد. مي‌دانم، يك انتزاعي هست اين‌جا، كه مي‌رسد به هذيان، چيزهايي كه فهميدني نيست، يا فهميدن‌اش بسته‌گي ندارد، مي‌شود نشست و از اين‌ها، خيلي حرف زد، جايش اين‌جا نيست، برسد روزي، كه از اين دست نگاه، بياندازم دقيق‌تر، روزي كه مجال‌اش باشد.
به هر روي، فكر مي‌كنم، مي‌شود جريان آبستره‌ي موج نو را، اين‌جا توي اين شعرها هم، رديابي كرد. و در كنار خيلي‌هاي ديگر، رساند به يك نگاهي، توي ترتب چند مقاله. شايد لازم باشد، كمي اين را هم، اضافه‌ي اين كار كنم. و تا رسيدن به آن گفت، بايد ازين مجراها گذشت، نه با دو خط و چند خط شعر، و بعد پراكنده گفتن، مثل كارهايي كه اين سال‌ها، چه خام‌دستانه، همه‌ي جريان شعر را، كشانده به همين فضاحت ِ ديدني. تا آن فرصت، حالا به همين قدر بس كنم.



" غم در حصار خرد
و گذر ناگزير ما
از دست نيافته‌گي در خامي‌ تاربسته
به انتظار ريزش‌ِ بخش مانده از بوي جنبش گرم 
                                           شخم مي‌شود
                                            شخم مي‌شود
با خيشي بيهوده گردان
در دوام انديشه‌هاي ايستاي سرمايي / سفالين "

                   - نفس زير لختگي، احمدرضا چه‌كه‌ني -


- يادم هست، چند وقت پيش، توي دي‌ماه، در دندان‌پزشكي نشسته بودم، و به خواندن روزنامه، كه چشمم افتاد، به اين مصاحبه ي با چه‌كه‌ني؛ خواندني‌ دارد، به گمانم، البته نه آن‌وقت با آن دندان ِ درد ! -



         

بازسپاری نخست: سیزده اردیبهشت هشتادوشش