Wednesday, December 21, 2011

جغرافیای سگ / امیر حکیمی

عزیزم


معلق بودن من را فهمیده‌ای، اما تا معلق نباشی، نزیسته باشی، از آن تنها جلوه‌ای به خاطرت می‌آید به هزار شکل و تصویر متصل؛ برای همین وقتی می‌نویسم "تمام" به خودم می‌خندم که گمان نمی‌کنم تو این خنده را فهمیده یا حتا دیده باشی. با این همه، از تعلیق معلق شدن یعنی سفر از سفر، گریز ندارد؛ آنچه می‌ماند علاقه‌ی من به تعلیق است، همین می‌برد، داستان از دل داستان دیگر، پرانتز توی پرانتز، معترضه در معترضه گشوده و بسته نمی‌شود؛ اما همه در آن ظرف به هم رسیده، بیرون از او، بیرون او کجاست؟، زیست ندارد؛ و وقتی می‌نویسم "تمام" در فاصله‌ای مانده، راه می‌برم، فاصله‌ای که همیشه از با خودم، آنجا.

من این‌ "جغرافیای سگ" را که حالا جمع کرده‌ام، به امیر حکیمی نوشته‌ام. وقتی هشت سال پیش دوستی می‌پرسید خودت را صدا می‌کنی، یعنی با خودت نجوا داری، و من سر تکان دادم، از آن روز برای او نوشته‌ام، تا او شوم، او باشم، وقتی گمان همه و خودم این بود که هم اویم، پس این صدا کردن، خطاب کردن اوی خود است، همان که بیشتر از هرچه می‌ترساند؛ در او شریک شدن؛ چون آن نقاشی که هرچه کشید، سلف پرتره.

حرف‌ دیگر بماند وقت‌ دیگر.


فدا
امیر حکیمی
21 دسامبر 2011



دریافت کتاب: جغرافیای سگ 
نوشته‌ امیر حکیمی 
مجموعه روایت نا/پیوسته
نقش جلد از هاله زاهدی 
چاپ نخست آذر هزاروسیصدونود
نشر اینترنتی دو- ال

Sunday, August 14, 2011

فصل غلیظ گیسو / شهرام شاهرختاش



از آنجا که اندیشیدن همیشه اندیشیدن چیزی‌ست، حتا اگر این چیز خود اندیشیدن باشد، می‌توانیم بگوییم روشن اندیشیدن یعنی اندیشیدن چیزی به روشنی، به معنی چیزی را با اندیشیدنش آشکار و درون‌نما کردن. چه چیز را می‌توان با اندیشیدن آشکار و درون‌نما ساخت؟ هرچه نهان، تیره و تاریک است. [...] هیچ امر حیاتی نیست که هستی و اعتبارش را مدیون تاریکی و تاریکی‌اش را مدیون نیاندیشیده ماندن‌اش باشد و اندیشه بتواند به آسانی در آن رخنه کند.

از قسمت "نام و نامیده"، بخش "شاهراه بی‌راهه‌ها"، کتاب "درخشش‌های تیره"
آرامش دوستدار






با بهاری بی‌شناسنامه
که نه کودک‌ست و
                       نه جوان و
                                        نه پیر
و جوانه میزند از پوست
تمام عصر را
              در بغض یاسهای عاشق دیوار
                                                    گریسته‌ام.
باید سفر کنم
            و بر این جاده‌های پژمرده
رنگین‌کمانی از گیسوان بهار
                                      ببافم.
باید
   سفر
         کنم
اما....


اردیبهشت 49

من از شاهرختاش سه مجموعه شعر سراغ دارم که در دهه‌های چهل و پنجاه منتشر شده. "شهر دشوار حنجره‌ها"، "خواب‌های فلزی" و "فصل غلیظ گیسو". اگر غیر از این سه مجموعه، مجموعه‌ی شعر دیگری هم دارد، من از آن بی‌خبر مانده‌ام. شاهرختاش را نمی‌توان در دسته‌ی شعر دیگر جا داد و به موج ناب هم نمی‌چسبد. اگر من بخواهم دسته‌بندی کنم شاهرختاش، هوشنگ صهبا، شاهرخ صفایی، علی قلیچ‌خانی و سیروس مشفقی – با یکی دو شاعر دیگر مثل منشی‌زاده – را در یک گروه جمع می‌کنم. البته در این میان شعر صهبا کمی تفاوت‌ می‌کند. در این گروه، شاهرختاش از آنها دیگر رسایی بیشتر دارد. متاسفانه به جز دفتری از قلیچ‌خانی، "قفس نامحدود من"، که به این فضا خواهمش سپرد و چند شعر از صهبا، از آنهای دیگر مجموعه‌ای همراه ندارم که بسپارم‌اش به صفحه و هرکس با مقایسه، ببیند که این دسته‌بندی از کجا آمد و چه مولفه‌های مشترکی در شعر اینها وجود دارد.
اما "فصل غلیظ گیسو" یکی دو سال پیش به دستم رسید. دوستی زحمت تایپش را کشید وقتی من هنوز تهران بودم و تایپ شده‌اش را برایم آورد. کتاب را همراه خودم ندارم و مشخصات کتاب را به خاطر نمی‌آورم. فقط یادم هست که به سال پنجاه یا پنجاه و یک در آمده. شعرهای این مجموعه، گاهی، عاشقانه‌های انقلاب‌اند. اما نه مثلن شبیه شعرهای منوچهر نیستانی، که تصویر در شعر شاهرختاش، مقدم است.
نمی‌دانم چه بر سر شاهرختاش آمد. شاید مثل "کمال رفعت صفایی" از مبارزه‌ی سیاسی سر درآورد و به تبعید رفت و یا هنوز مقید به حیات باشد، در ایران جایی به زندگی‌اش مشغول و یکی هم برایش خبر ببرد که کسی دفتر شعری‌ت را توی انترنت گذاشته و او هم لبخند بزند و یادش بیاید که زمانی شاعر بوده و یاد جوانی‌اش بیفتد و شاید نمی هم به چشم بیاورد. به هرحال انقلاب اسلامی فقیرمان کرد و سرمایه‌های انسانی و فرهنگی‌ای که آسان به دست نمی‌آید را از ما گرفت. و همسال من که فرزند آن‌ام باید برای پیدا کردن هویت خود، تاریخی را باز بسازد که پر از نارسایی‌ست. رشته‌ای که به زحمت ریسیده شده بود از هم گسیخت و چرخ زندگی‌هایی  از حرکت واماند که هرگز نمی‌شود از آن چشم پوشید و فراموش کرد. اگرچه تاریخ را یک نفر نمی‌سازد و جنایت محصول فرآیندی اجتماعی/سیاسی‌ست، اما جایی که جانی (جنایت‌کار) از سر خود تصمیم می‌گیرد، عاقبت قربانی بر گرده‌ی اوست.


مرطوب
           مي‌پيچد
آواي شيپور و
مه صبحگاهي به ميدان تير.
سربازان
در تركهاي مه خشاب مي‌گذارند
هان
    هدف كجاست
در اين فراسوي سراسيمگي؟

باد
  شكل بال
           ميلغزد
در برجهاي ديده‌باني
و در خشونت كرانه‌ي شليك....
                                     آه...اي
پر و
      پرنده و
               پرواز!

خرداد50
شعر "فراسوی سراسیمگی"


Tuesday, August 9, 2011

به هیاهوی این جستار / شعری بلند از محمدرضا اصلانی





یک شعر بلند از محمدرضا اصلاني (این شعر در جزوه‌ی شعر به چاپ رسیده، در نسخه‌ای که تایپ کرده‌ام تاریخ‌ش را ننوشته‌ام و حالا هم به خاطرم نمی‌آید.)



                                                                                                       به هياهوي اين جستار



                                          تنها يك كلمه
                                         تنها آن چيزي‌كه صداي اين جزيره‌ي
                                                                       آتش گرفته را
                                         در دستهاي خويش مي‌گيرد
                                         تنها يك كلمه
                                         اما كسي كه مي‌راند
                                         در جيغ كودكانه‌اي خلاصه مي‌شود






به صدايي كه صدا مي‌كني
روزهاي گل‌كرده‌ي سفالها را
            و جستار متبرك تاريكي را
و اين‌كه چطور خوابيدن را از لكه‌هاي
                                [باد مي‌رفت
                                 ياد مي‌كنم
و آن سنگيني‌ي قهوه‌اي را
            وقتي به پشت نگاه مي‌كنم
آلوده با تمامي‌ي شماره‌ها
و به تقارني سايه‌وار كه با من‌ست
پياده مي‌روم در نبضان هرزگي‌هامان
اين سخني‌ست
در انتهاي شبي كه حتا غروب را نشناخته
                                         [است         
حتا
با من نفس گمشده‌ي برگها
و به نامي
            كه مي‌توانستيم
                          پيوندي داشت
مثل اين جرعه‌ي آبي كه مرا مي‌نوشد
مثل خاطره‌ي برف بزرگ
يا يك غار
            كه تنها خاطره‌اش
      عنكبوتي‌ست كه وقت انديشيدنش را
                               [فرمان مي‌گيرد
با تو بگويم
با تو
با اولين گل‌هاي بنفش
                      خواهد مرد
كودكي كه به ميهماني مي‌رفت
و كافي‌ست كه اين سايه‌ها را بشنوي
با تنها سوت‌سوتكي كه تويي
با تو بگويم
اين عمق شلوغ از تمام سطح‌ها مي‌گذرد
و پوست در تركيدني خاموش مي‌ماند
با تو بگويم
اي به تلاوتي آسوده نشسته
من خوابهايم را تعبير نمي‌خواهم
كه دستهايم در دودهاي هرزه‌ي اين گذرگاه
                                     عرق كرده‌اند
و ستاره‌ها
            سرد و نمناك
            به من سكوت فروخته‌اند
با تو بگويم
چطور از باد رسته‌اي
كه شاخه‌ي زيتون‌ات را
در كوره‌هاي بنفش‌رنگ
                         به زغال خواسته‌اند
اي به تلاوتي آسوده نشسته
و آبهاي پيچنده را به تبسم


با خود از باغهاي خسته برمي‌گردم
به شطرنجي‌هاي بدبوي روزان
روزاني به چراغ مديون


هيچ ترسي را به عاريه نگرفته بودم
و مي‌توانستم
از تمام روز خالي شوم


با خود از باغهاي خسته برمي‌گردم
به چگونه لحظه‌اي
به چگونه لحظه‌اي كه تصوير يك باغ را
                            [مي‌توان شكست
به چگونه لحظه‌اي مي‌توان نشست و ديد
كه تو مثل شيئي
         تحويل داده مي‌شوي


با خود از باغهاي خسته برمي‌گردم
با يك كلمه


تحويل مي‌شوي
به پرونده‌باني
به صندوق باني
به زندان‌باني


با خود از باغهاي خسته برمي‌گردم
به چرايي
به چرايي كه بهانه‌ام
بهانه‌اي براي بودن و گريختن
به چرايي به آب
كه چطور صميمانه
خاطره‌ي همه‌ي موجهايش را
                              از ياد مي‌برد


به چگونه لحظه‌اي تصوير يك باغ را
                       [مي‌توان شكست


به چرايي كه بهانه‌ام
براي يك صدا
            كه از شب برمي‌خيزد
براي يك قايق
            كه از دريا
و كفي كه خواب مي‌بيند
رهگذري را كه به سايه‌اش تسليم است
و خاستن‌ش
            چون برج كهنه‌ي طغرل
            يادگاري‌ست و تزييني‌ست
و به حوا


به برگشتن از باغهاي خسته
به هياهوي محصور دستها
و هياهوي محصور دست‌ها
به‌شراكتي بيگانه‌وار مي‌پذيرم
كه به‌سرگرمي‌ كوچك ميمون‌ها ماننده‌ست
با خود از باغهاي خسته برمي‌گردم
به‌ چگونه لحظه‌اي
         كه گوسفندها را
         به هي‌هي گوسفندها مي‌توان فروخت
و تو سرشماري مي‌شوي
تا تصوير خوابهايت را
                    به پتويي مهمان كني
به چگونه لحظه‌اي كه چراغها مي‌لرزيد


اي به تلاوتي آسوده نشسته


اينجا هميشه چراغ روشن است
اينجا احساس روز
            پنجره را چرك مي‌كند


اي به تلاوتي آسوده نشسته
من اما
            با تو بگويم
كه قرق بودن در جارختي آويخته‌ست
به گاه كه كودكي
خدايش را در بام خانه‌اش
                             جستجو مي‌كند
و مي‌پندارد
براي تولد كودك ديگري لازم است
و مي‌پندارد
حتا
ساطوري
            كه با آن گوسفندي را سر بريد
با تو بگويم
به‌گاه كه قدم‌زنان
عطر بلند روز را رنگ باخته‌ايم


اينجا هميشه چراغ روشن است
و من پر بودم از مهلت


و باغ و
            و باغ و
                             باغ
و مهلت فاصله‌هاي سنگين سحاب‌ها
                                       به چرايي
كه بهانه‌ام
براي يك صدا كه از شب برمي‌خيزد
براي يك قايق كه از دريا
با تو بگويم
به‌گاه
تنها يك كلمه
تنها آن چيزي كه صداي اين جزيره‌ي
                                 [آتش گرفته را
تنها يك كلمه
و آن دست يافتن منزوي
به شورش بي‌پايان حجم‌ها


پدري كه هولناك با تيغه‌هاي شب مي‌رفت
اينجا هميشه چراغ روشن است


من اكنون تسلايي ديگر
            و رستني ديگر
و به خاموشي
            پيوستني ديگر
و بخا


اينجا هميشه چراغ روشن است
در احساس چرك پنجره‌ها
اينجا هميشه چراغ روشن است
اينجا هميشه قصه است
و انتظار شنيدن قصه
و انتظار سوز تند صبح
و انتظار جارچي
اينجا هميشه قصه است
و ساعات تنبل جاري
با تنها نقطه‌ي مثبت‌شان
                        دستشويي‌ها
اينجا هميشه كسي هست
كه صابون دستشويي‌ات را
                            بدزدد
اينجا هميشه كسي هست
       هميشه كسي هست 
       هميشه
       هميشه


با خود از باغهاي خسته برمي‌گردم


هميشه
به پرونده‌باني
به صندوق‌باني
به زندان‌باني


با تو بگويم
به‌گاه
كه عطر بلند روز را رنگ باخته‌ايم
از دوستي‌ي شكننده‌ي شاخه‌ها
                        به شب پناه برده‌ايم
                               شتابناك
و شتابِ ما براي گلهاي سرخ مفهوم نيست


پسربچه‌ي سيزده ساله‌اي به نام مهدي اكبرزاده از روز 21 فروردين ناپديد شده‌ است. بستگانش تقاضا دارند در صورت اطلاع از وي به تلفن 11345 خبر دهند.
پدري كه خوابهايش را با چاقوي
    آشپزخانه تيز مي‌كرد
و مرغابياني
و من پر بودم از مهلت بي‌پايان ميله‌ها
و بوهاي خفه‌ي غربتي كه از من آغشته بود
من پر بودم
مثل يك اتاق از اشيا متروك
مثل يك برج
          از تماشاچيان
          و نور دوربين‌ها و خطوط مخفي‌ي
                                      [عكس‌ها
به‌هنگام كه شماره‌ها
          بوي مستطيل جنايت را و غربت را
از سينه‌ام مي‌چيدند
من پر بودم از


هيچ‌كس به همه‌ي لحظه‌ها خيانت نكرده‌ست
و بوي نامنتظر غروب هميشه به
            [خلوت پياده‌روها پناه مي‌آوردند
و براي اين تشخيص
لازم نيست بنفشه‌ها را بشناسيم
هيچ‌كس
به همه‌ي لحظه‌ها
خيانت نكرده‌ است
براي تولد كودك ديگري
كي كي كي كي
تا با صداي منزوي‌ي اتاقي
            تاريكي
            به تاريكي
توان
اي به‌ تلاوتي آسوده نشسته
من آبها را
            كه گسترش تاريكند
من آب‌ها را
            آب‌هاي باد را
به لمس كودكانه ياد مي‌كنم
و خوشه‌ها را
            كه اولين سوال‌ ابرهاي پاييزي‌ست
من آبها را كه گسترش تاريك زمانند
و خوشه‌ها را
            به هجوم بي‌پرواي تنم
                                    كه انكاري‌ست
تو بازگرد
تو بازگرد


پدري كه خوابهايش را با چاقوي
                   [آشپزخانه تيز مي‌كرد
پدري كه با تيغه‌هاي شب مي‌رفت
                             هولناك
و مرغابيان كبود
          با تيغه‌هاي شب ميرفتند
پدري كه خوابهايش را با چاقوي
                   [آشپزخانه تيز مي‌كرد
و مرغابياني
          كه مي‌دانستند هر نماز جنايتي‌ست
و ابرها كه به كبوتران خسته مي‌مانستند
و به قلب‌هاي كوچك سقوط مي‌كردند
پدري
       كه خوابهايش را
                   با تيغه‌هاي شب مي‌آراست
و من در تصور مشكوك سرشماري بودم
در تكرار عجول يك انگشت


تنها يك كلمه
تنها آن‌چيزي
تنها يك كلمه
و آن دست يافتن منزوي
به شورش بي‌پايان حجم‌ها
من اكنون تسلايي ديگر
            و رستني ديگر
و به خاموشي
پيوستني ديگر
بگذار و   بگذار و   بگذار
از كدورت خاك بگذر
بگذار
بگذار
            گياه نداند چگونه سنگها مي‌سوزند
بگذار و   بگذار و   بگذار
به گاه كه من
            آغاز همه‌ي كلمه‌هاست
بگـ


و من پر بودم از مهلت بي‌پايان ميله‌ها
و هياهوي محصور دستها
به شراكتي بيگانه‌وار
و من پر بودم


به چرايي كه بهانه‌ام


و سراسر روز پر بودم از شماره‌هاي منحني
پدري كه خوابهايش را
سراسر روز پر بود از شماره‌ها
سراسر روز پر بود
          از تجاوز
          از تجاوز به خواب‌ها
          از تجاوز به دخترعموها
          از تجاوز به پسران نابالغ
          و غلظت غرورِ دو جارچي
          در رطوبت سيال كاشي‌ها
سراسر روز
          تو مي‌شنيدي
سراسر سكوت را
          به شلوغي
و ميله‌ها زردي‌شان را پس مي‌دادند


و باغ و
            باغ و
                        باغ
و مهلت فاصله‌هاي سنگين
آنكه به سكوت حشري‌ي قرنها پناه برده‌ است
مي‌تواند دستگيره را بچرخاند


دسمو ول كن


در را باز كند
            و داخل شود
و بر پوست قاضي‌ي خطاكار بنشيند
و قضاوت كند
و قضاوت كند


مي‌تونم تلفن كنم


و قضاوت كند
به انباشتن پوستي ديگر
                        از كاه
كاه كاه كاه
كي كي كي
صداي خيس آنكس
            كه در انتظار كسوفي‌ست
كوتاه
چه كسي چه كسي چه كسي
اي همه سكوت ساده‌ي يك سنگ


و من پر بودم از سكوت متوازي‌ي ميله‌ها
و دوبيتي‌ها
          دوبيتي‌ها
كه كسي مي‌خواند
و كسي مي‌شنود
و كسي مي‌شنود به رطوبت مضطرب
[سيمان‌ها


 به چرايي كه بودنم
من از آبها ناتوانم
كه خواستني خموشند و موج‌زن
من يكروز
با صندلي‌ام بيدار خواهم شد
و از لابلاي شاخه‌ها
            مجسمه‌ي گچي را صدا خواهم كرد
اگرچه پيژامه‌ي خانگي‌ي من مندرس شده‌ست
اما من
مهمان‌نوازي‌ي بسياري را در خود ذخيره كرده‌ام
            و مي‌دانم كه چگونه بايد مورب بود
و مي‌دانم چگونه بايد نشست
            و خنده‌ها را در ميان صحبت‌هاي
[معمولي به غنيمت گرفت
و براي اين مادر بارها به من آفرين گفته‌ست
اما
من دور از چشم مادرم
بعضي وقت‌ها به بادِ وسوسه‌گر فكر مي‌كنم
            به تابش كوتاه زنبورهاي باغچه
                        و دلم شور مي‌زند
اگر كسي
به بالين من بيايد
چطور اين بنفشه‌ها را به او تعارف كنم
تو بازگرد
تو بازگرد
دريا كسي را به ياد نمي‌آورد


مي‌تونم تلفن كنم
گفت حالا بريم
دسمو ول كن
گفت تاكسي


دريا كسي را به ياد نمي‌آورد


گفت تاكسي


دريا كسي را به ياد نمي‌آورد
تو بازگرد
تو بازگرد
            كه لمس كودكانه‌ام بي‌جواب مانده‌ست
                                     بي‌جواب مانده‌ست
با تو بگويم
آن‌كه مي‌تواند بگريزد
            شست‌هايش را در شطرنج باخته است
گويي لنگر سوت‌هاي گذرنده
                                    تنها در اين اتاق تمام


گفت تاكسي
جارچيته
و آنها از سكوت ديگري مي‌خنديدند
و زانوانشان را به خستگي مي‌سپردند
ميان سنگها
          اكنون هزار سايه گسترده مي‌شود
                             [ميان سنگها
و چشم‌ها
          كه ميان سايه‌ها
                   له مي‌شوند
و چشم‌ها
     كه با پسركي
          به كوچه‌ها
     ميان سنگها ميان سنگها سوتي مي‌شوند
                             براي شبگردي
تا با صداي منزوي‌ي اتاقي
                   تاريكي
                   به تاريكي
توان تند تصاوير را به سكوت كوتاه
                   [كفش‌ها مي‌كشاند


من از آبها ناتوانم         


كي كي كي كي
شب
ميان سنگها سنگها سنگها
صداي خيس آن‌كس
          كه منتظر كسوفي‌ست
كي كي كي
نه من كه شطرنج را نمي‌توانم شناخت
                        و تختخواب را
و سرم را كه تراشيده‌اند
اكنون
          صداي خيس


اي هم پياله
كجايي كه بوده‌ايم
و گام به گام اين بوته تجزيه مي‌شده است
و زمان در پلك‌هاي من به نقطه‌هاي
[ساكن اين تسلسل واگذار مي‌شده است


كودكي ميان بوته‌ها
مردي ميان شن‌زار
و شكمي دريده
و سرم را كه تراشيده است


دريا كسي را به ياد نمي‌آورد


سبز به سـ
از تجاوز به پسران نابالغ
و سرم را كه تراشيده‌اند
شطرنج
صداي خيس يك قلب
از تجاوز به پسران نا
صداي خيس


خيس از سرگيجه‌ي تفاله‌ها
كجايي كه بوده‌ايم
اي هم پياله
            به چرايي
به چرايي
            كه بهانه‌ايم
                        و بهانه‌ايم
                                    و بهانه‌ايم
براي يك صدا
            و يك قايق
براي پرسش خاموش شورش مغروب غروب
و غروب با من از آب برمي‌گردد
و از ناتواني‌ي فشفشه‌هاي بازيگوش


اينم ميدي به او كسي كه من جاش
[خوابيدم


و غروب با من از خواب برمي‌گردد


جارچيته


و غروب با من از آب برمي‌گردد
و از جزيره‌هاي دوردست
            كه به ترقه‌هاي صبور خويش سرگرمند
و باغ و
            باغ و
                        باغ
            و مهلت فاصله‌هاي سنگين سحاب‌ها
            به چرايي


ميان سنگها
و سرم را كه تراشيده‌اند
صداي خيس اكنون
پرسه‌هاي سوزنده را
                   به سكوت ستاره‌ها
                   واگذار مي‌كند
و استخوانها جريان بودنشان را
به خواب و تختخواب مي‌كشانند


هيچ ترسي را به عاريه نگرفته بودم


سوتي مي‌شوند
          به شبگردي
          و رسيدن در رسيدن
به حساب ستاره‌ها
           ستاره‌ها
           كه تو زورقي و
                         زورقي و
چه كسي چه كسي چه كسي


چه كسي چه كسي چه كسي
دريا كسي را به ياد نمي‌آورد
و مرغان سنگين بال
            هر روز اين آرامش كبود را مي‌چشند
و حبابهاي عجول
در تولد خويش
            دريده مي‌شوند
دريا كسي را به ياد نمي‌آورد


اكنون پياده‌تر از خوابهايم
نگاه مي‌كنم
به شب آبي كه ميان صوت‌ها مي‌شكند
و به كراني
كه شبنم‌هايش را فراموش كرده‌ است




نسخه‌ی پی دی اف