Monday, April 22, 2013

هشتادودو شعر از بیژن الهی



در وقتِ مرگ  برای مرگ
لایق تر از من
هیچکس نبود


عقربه در چشم، طرح و تراش ِ بالای سنگ است. و در پائین، درخت کوچکی در رقص، شاید تاک در چرخ ِ شمس.   
درون مقبره: جعبۀ ابزار، قلم، دوات، و قاب خالی ِ بیژن که گفت: در زیر خاک، انسان تأسفی‌ست.

                                               سنگ بیژن از "هفتاد سنگ قبر"، رویایی

اشاره - 


هشتادودو شعر از بیژن الهی

شعرهای این مجموعه به جز چند شعر آخر، همگی شعرهایی‌ست که بین سالهای 1343 تا 1353 در نشریات مختلف و دو کتاب «شعر دیگر» منتشر شده است با این توضیح که شعرها بین سالهای1341 تا 1350 سروده شده‌اند.
تقریبن همه‌ی شعرها از روی متن چاپ شده تایپ شده‌اند به جزء چند شعر، مثل 4 شعری که در جزوه‌ی شعر شماره 9 منتشر شده است که این شعرها از روی مجموعه‌ای (شش شعر بلند از بیژن الهی) که آقای امیر حکیمی چند سال پیش در Do-L ارائه کرده بودند تایپ شده است همچنین شعر آخر که اول بار فکر می‌کنم آن را در سایت دوات دیدم.
در مورد رسم‌الخط این مجموعه:
1-   سعی شده است رسم‌الخطِ شعرها مطابق با متن چاپ شده شعرها باشد.
2-   کلماتی مثل: خواهش، خویش، خواندمت، خواب، خواهر، استخوان، خواهد و کلمات مشابه اینها در بعضی از شعرهای الهی به صورت خاهش، خیش، خاندمت، خاب، خاهر، استخان، خاهد آمده است و رسمالخطِ بیژن الهی است.
3-   «می» گاهی به فعل چسبیده آمده است و گاه جدا. به این ترتیب، مثلن «میآید» با تکیه روی «آ» ادا میشود و«میآید بدون تکیه.

از آقای غلامرضا صراف و آقای مهدی یزدی که به نحوی در کامل‌تر شدن این مجموعه نقش داشته‌اند تشکر فراوان دارم همچنین تشکر دارم از آقای امیر حکیمی که شعرها و ترجمه‌هایی از الهی و دیگران را تاکنون در Do-L در دسترس دوستداران شعر و ادبیات قرار داده‌اند.
                                                               
                                                                    محمدحسن موثق


یادداشت -

یکم.
الاهی که مرد، توی هواپیما به خواندن "On The Road" کروآک بودم؛ فراز روسیه. نگرانی و اضطراب سفر را با آن معلق می‌خواستم (I was far away from home, haunted and tired with travel […] but I had to get going and stop moaning). مردم، اغلب مست و خندان، بیشتر گرجی و ارمنی، کمتر روس؛ را تماشا می‌کردم و دلم می‌خواست با کسی حرف بزنم. کسی که نبود. زبان هم که نمی‌دانستم. همینطور الکن، می‌رفت و دل سقوط می‌خواست. همیشه توی آسمان، خیره‌ی ابر، خیال پریدن می‌آید، هوس و هراس افتادن؛ افتادن و نفهمیدن زبان هوایی که تو-ش می‌افتی. ناشناخته. کتاب را بستم و کاغذ برداشتم همین را بنویسم: بی‌زبانی و غربت.

Saturday, April 20, 2013

خواب‌های فلزی / شهرام شاهرختاش - چاپ نخست 1346



Je marche dans les éclats de la poussière
qui nous réfléchit.
                                  - André du Bouchet


در بیکرانه مضروب
آنجا:
که لب‌های عاشق ما بوسه می‌خواست
دیوارها
دیوارهای مرز قد کشیدند
و باران در خود گریستن گرفت.

              از شعر "بیکرانه مضروب"


«[...] خواب‌های فلزی به راستی نمایشگر "خواب" سخت سنگینی‌ست که کاویدنش مشکل می‌نماید. دیوارهایی "فلزی" بر گرداین خواب‌ها سر به فلک کشیده و مانع از ایجاد ارتباطی درست با شعر او می‌شوند.
اگر این کتاب را خوانده باشی می‌دانی که چه می‌گویم. گاه شده است که سوار بر ترنی از درون تونل گذشته باشی؟ آنجا که همه تاریکی است و چشم هیچ نمی‌بیند اما همه‌چیز، گویی در خواب، در حرکت است. دیوارهای تنگ و سقف پایین آمده را حس می‌کنی، فرار چیزی فلزی را از زیر پا می‌فهمی، و اصوات و هیاهو و های و هو را. اگر از پیش ندانی که کجا هستی، در این لحظه هیچگونه تعبیری از آنچه که به حس تو در می‌آید نخواهی داشت.
خواب‌های فلزی چنین صفتی داشت. در آن با حجم‌های سیاه و درهمی از افکار و کلمات روبرو می‌شوی که در پایان، چیزی جز خاطره‌ای گیج‌کننده و گاه زننده در ذهن به جا نمی‌گذارد. گویی براستی در خوابی فلزی اسیر شده باشی. خوابی که به جای ارائه منظره یا شکل یا شیئی یا آدم، تنها در هم پیچیدگی خمیر فلزات را در کوره‌ی تاب داده‌ی سوزان به یاد می‌آورد.
این همه طبیعتن نه از سر تعمد، که حاصل بی‌اختیاری شاعر بود. او که هنوز بر فکر خویش، بر زبان و کلمات خویش و بر ساختمان و شکل شعرش تسلط کافی نداشت، از اداره‌ی این عناصر عاجز می‌ماند و سیلانِ پرقدرتِ اندیشه، که از پیش، به علت تنبلی و نبودن فرصت و امکان، از تعلیل‌های یکدست و تجزیه و تحلیل‌های پربار بارور نشده بود، بر صفحه‌ی سفید کاغذ جاری می‌شد (توجه کنیم که این نکات از ارزش خواب‌های فلزی نمی‌کاهد و همچنان جوهر زنده‌ای را که در عمق آن موج می‌زند می‌شود دید. نکته این است که وصول به آنچه شاهرختاش در اینجا کم دارد، به معنی رسیدن به کمال شاعری‌ست و روشن است که نه تنها در نخستین کتاب شاهرختاش نمی‌توان چنین کمالی را مشاهده کرد، بلکه بسیاری از بزرگان معاصر شعر امروز نیز هنوز به این مدارج از کمال شعری نرسیده‌اند).
اما اگر حوصله کنی، خواب‌های فلزی خبرِ زاده شدن شاعری پوینده را به تو خواهد داد، چراکه "خواب‌های فلزی/ با دستبندهای متهم آغاز می‌شوند".»

Wednesday, April 17, 2013

انسان شیشه‌ای / هوشنگ صهبا - چاپ نخست 1349



بر باد زیستن:
این است اشتراک فاجعه‌ی
                برگ و آدمی

             
بر پیشانی -
انسان شیشه‌ای (1349، چاپ سکه)، مجموعه‌ی تجربه‌های گونه‌گون هوشنگ صهباست. او همه تاثراتش از شعر کلاسیک تا شعر حجم را، در انسان شیشه‌ای‌ش گنجانده و هیچ ابا ندارد از نمایش وامداری‌ و علاقه‌اش به رباعی و نیما و سهراب و فروغ و رویا و انگار شاعر، در تلاش برای نشاندن هیچ برچسب متدوال آن زمان بر خود نبوده؛ به علاوه، شکل و فرم تازه‌ی کتاب، در صفحه‌بندی و تنظیم و چیدمان و قطع، آوازی یگانه دارد. تقسیم‌بندی نامعمول آن به دفترهای رنگی: شعرهای سبز، شعرهای آبی، شعرهای قرمز، شعرهای بنفش و شعرهای سیاه:

و نیز می‌پندارم
از همان برهنگی شرقی بود که
همه‌ی کهکشانها را
                   پر خورشید می‌دیدم
خورشیدهای رنج که
                   از همه سویی
در چشمان من
          روان بودند:    
                   خورشیدهای سبز
                   خورشیدهای آبی
                   خورشیدهای قرمز
                   خورشیدهای بنفش
                   خورشیدهای سیاه
و خورشیدهای دیگر که
رنگها را از حافظه‌ی رنگین‌کمان
به کهکشانهای بیرنگی
برده بودند.

Monday, April 15, 2013

نامه شاهپور و آهوانش و روایت بی نامان / علی مراد فدایی نیا - نشر روزن 1381



سر بی سامان سری‌ست که با دست آشنا نیست. اینطوری وقتی آدم خودش را کشف می‌کند به نوعی خودشناسی می‌رسد، که اگرچه خداشناسی‌ست ولی خداهایش را در جایی کشف می‌کند که زمانی خداهای دیگران را دفن کرده بود، یعنی زادگاه آدم. یعنی در زادگاهت هم ممکن است غریب بمانی اگر خودت را نشناسی. و کیلومترها برمی‌خیزند و بعد می‌گیرند و تبعیدیِ چیزی می‌مانی که نمی‌دانی چیست.

رویایی؛ زندگی در زبان، کتاب "عبارت از چیست؟"


یادداشت - 

این کتاب یک داستان قشنگی دارد از شش هفت سال پیش. داستان را هم نباید بخیل باشد آدم برای خودش نگه دارد. 

آن وقتها که تازه این وبلاگ راه افتاده بود، و دو چند کتابی اینجاسپاری شده بود و یکی از قضا "برجهای قدیمی"ی همین علی‌مراد؛ نمی‌دانم از کجا دختری که داشت می‌مرد، توی بیمارستان بود، سرطان داشت، موهایش را تراشیده بود، زیر شیمی‌درمانی و اینها همه‌اش دروغ، شماره‌ام را پیدا کرده بود؛ زنگ زده بود و با هم حرف زدیم و من که فهمیده بودم کیست و او شاید نمی‌دانست من می‌دانم، هم خوشم آمد گفتم بیاید یک روز هم را ببینیم که این یعنی دیگر توی بیمارستان نبود و حالش بهتر شده بود! این دختر، دوستِ دوست دختر من بود که دیگر دوست دختر من نبود، و آن وقت من با دوست دختر دوست نزدیکی‌م، روی هم ریخته بودیم، یا داشتیم می‌ریختیم یا قبل از آن بود که بریزیم اما من حالا یا چون از این دوست دوستم خوشم آمده بود و آن قبلی را دیگر نمی‌خواستم، یا یکی دیگر هم این وسط بود که یادم نیست کی بود؛ آن دوست دختر سابق را پرانده بودم رفته بودم به حالت انزجاری. دیگر من شروع کرده بودم به نوشتن برای دوست دوستم که می‌خواستمش و هنوز نمی‌دانستم دختری که داشتم عاشقش می‌شدم، همان دوست دوستم است، یا می‌دانستم خودم را به نمی‌دانستم زده بودم و با دوستم هم راجع به زنی، که آی دی‌ای بود توی از همین سایتهای سوشیال نت-ورک، و شاید اصلن زن نبود جز نقابی، که آنطور خوب بازی می‌کرد و من شرط بسته بودم که هست؛ و هر دوی ما نمی‌دانستیم کیست یا او می‌دانست، دوستم، اما نمی‌خواست بگوید و نگفت، حرف می‌زدم و به او گفتم، که بالاخره معلوم می‌شود و می‌فهمم کیست

Wednesday, April 10, 2013

در کنار هم؛ چاپ اول 1354/ حواشی‌ی مخفی؛ چاپ اول 1348 - هوتن نجات


“for ultimately, and precisely in the deepest and most important matters, we are unspeakably alone…”
                                                                  Rilke; Letters to a young poet

“La rage de désespoir m’emporte contre tout la nature les objets, moi, que je veux déchirer.  
                                                                          Arthur Rimbaud, ‘fause conversion’

 به یاد سین.میم


میترسم تا فردا زنده نباشم
بهار باشد
من نباشم
انگار
بهار
فصل دیگری‌ست
          که زنده می‌کندم
زندگی بس نیست
نمی‌خواهم بمیرم.
         
          - از شعر "قیدی" دوم


شاید اگر خودش را نکشته بود هوتن نجات، آن هم در بیست و دو سه سالگی، این شعرها این همه جان آدم را نمی‌خورد – کمینه برای من اینطور؛ گرچه سرنوشت آنهای دیگر هم چندان متفاوت نبود، گیرم نه به و با کشتن خود، بلکه به و در خاموشی و عزلت. اما ملانکولی سرشارِ نجات، چاره‌ای جز از زودمرگی نداشت.
بارها مورد این سرزنش قرار گرفته‌ام که چرا دست نمی‌کشم از نکبت دهه چهل! بارها همین فکر را پیش خودم کرده‌ام. اما چیزی‌ست، رشته‌ای، که امروز مرا، ما را، به آن سرنوشت اندوه – چطور اندوهِ مشتاق - گره می‌زند و شاید همه‌ی این چهل سال گذشته را. احمدیِ "طرح" - که می‌گویند آغاز موج نوست - "فرجام همه‌ی راهها به اندوه می‌انجامد" را که نوشت، پیامبری شد، در زمان دراز کشید، آینده، و ‌گفت و هیچ بشارت نداد، آینده‌ای خود همه گذشته‌ی ما هم چنین. آنچه اینها نوشتند، نه فقط "موج نو"یی‌ها – که دهها شاعر، هر یک به زبان خود و روایت خود - از عصیان و طغیان؛ فارغ از زبان و شاعرانگی، از التهاب و اضطراب و زیستند، و هرچه در خیابان و انقلاب و نکبت پس از آن آمد، در شعر آنها سالها پیشتر شده بود؛ هم انگار همین امروز ماست... که می‌شود و این هم نه بشارتی‌ست.

Thursday, April 4, 2013

قفس نامحدود من / علی قلیچ‌خانی - چاپ نخست 1348



"شعر به زندگی خودش ادامه می‌دهد و تنها است درهای سیاه و دردهای سیاه. در او و با اوست که کسی چهره‌ی واقعی‌اش را باز می‌یابد. با این همه از شعر بی‌خبرند و گویا به شوخی‌اش گرفته‌اند. پس اینکه خودش را خوب برافراشته و نگه داشته است خبر از چیزی مرموز است. با وجود ثقل سنگین دنیایی که دوست داشتنش دیگر چندان آسان نیست، باز شاعران از پا ننشسته‌اند و در همه سویی تونل‌هاشان را حفر می‌کنند."
                                                            یدالله رویایی


من که این‌گونه به دیوار زندان تکیه داده‌ام
خوب می‌بینم که آزادی
چگونه در ظلمت مردابها رسوب می‌کند
این تماشا کیفر من است
که جز نگریستن به جاده‌های دست نیافته
چیزی نیاموخته‌ام

                                      از شعر "رهایی ژرف"


"قفس نامحدود من"ِ علی قلیچ‌خانی، نخستین بار در سال 1348 به کوشش انتشارات روز، منتشر شد و مورد توجه اهالی شعر، علی‌الخصوص موج نو قرار گرفت. رویایی در مقاله "عبور از شعر حجم" با بررسی مفصل دفاتر شعر که در آن دوره‌ منتشر شده بود، با اشاره به انبوه این مجموعه‌ها نوشته: "اینها همین زایده‌های زحمتند که گفتم در حاشیه‌های کاذب «موج» نو بروز کرده‌اند. بر سر این شعرها چون نمی‌مانند نمی‌مانیم، و تنها در این میانه دو نام تازه را با قید احتیاط از این مساله مستثنا می‌کنم: علی قلیچ‌خانی و احمدرضا چه‌که‌نی که فاصله را از سایه‌ی همسایه پر می‌کنند ولی دوگانه می‌مانند، و شاید فردا موج نو و هر موج نوع را پشت در منتظر بگذارند، به شرط آنکه به معماری حجم‌ها در شعر دست بیابند." و چندین سطر بعد اینطور می‌نویسد: "در قلمرو دو استعداد اول، اینجا و آنجا از کنار شعر و از شعر البته گاه می‌گذریم، نه با توقع کامل فرم، بل با زندگی آزاد ذهن: مثلن آنجا که تصویر حاضر تصویر غایبی را به یاد می‌آورد، همان تشعشع کلامی است که ادامه می‌گیرد و ما در ادامه‌ی طولی آن حرکتی تصویردهنده داریم (سندبادهای سپانلو و شعرهایی از قفس نامحدود من و بعضی از شعرهای انسان شیشه‌ای هوشنگ صهبا). در اینجا تماشا یک واقعیت است و خاطره‌ی تماشا واقعیت تماشاست که برای حافظه اعتیاد می‌آورد و این اعتیاد، انس به رنگ و انس به شکل است (شکل متعلق به طبیعت نه متعلق به ذهن) که همیشه به کمک خودکاری ضمیر دلتنگی‌آور و اگزوتیک می‌شود، در زمان و مکان." (از "هلاک عقل به وقت اندیشیدن"، چاپ اول، ص 52، 55).