Thursday, September 2, 2010

دل چه پیر شود، چه بمیرد / آریا آریاپور


عزیز من! باید بتوانی به جای سنگی نشسته، ادوار گذشته را که توفان زمین با تو گذرانیده، به تن حس کنی. باید بتوانی یک جام شراب بشوی که وقتی افتاد و شکست، لرزش شکستن را به تن حس کنی.
باید این کشش تو را به گذشته‌ی انسان ببرد و تو در آن بکاوی. به مزار مردگان فرو بروی، به خرابه‌های خلوت و بیابان‌های دور بروی و در آن فریاد برآوری و نیز ساعات دراز خاموش بنشینی. به تو بگویم تا اینها نباشد، هیچ چیز نیست.

"دوم" از "حرف‌های همسایه"، نیما




در بغض تو گيسوست
که بر باد مي‌رود
از بلنداي حوصله‌ات
و صداست که مهربان مي‌ميرد


شناورم در فضاي عميق دل‌تنگي
با ستوني به دوشم
پوشيده از غرابت بازارهاي پير

                        
                              - پنجم، از بخش اول "دل چه پیر..." -

1- کوله‌بار و امیدم را برداشته، از بلاگفا به اینجا آمدم. چیزی ننوشتم که هراسم بشود و اگر نوشته باشم هم، باکی‌م نیست و نبوده. این‌که حکومت پیش از آن‌که خود تحریم شود، مردم‌اش را تحریم کرده، بدیهی‌ست و گفتگو ندارد. گردانندگان بلاگفا، حرمت نگه نداشته، اطلاعات و خصوصی‌های ما بیچاره‌ها را که دستمان از کلمه هم کوتاه است، به بربرها و جانی‌ها فروخته، لابد آنها هم از سر ناچاری و فلاکت. پیشنهاد من این است اگر عرضه‌ی نگه داشتن امانت ندارید، شجاعت کنار کشیدن داشته باشید.

2- کوله‌بار و امیدم را برداشته، آواره‌ی کوچه‌های خیس و سنگفرش‌های چرب و زبان ندانسته شده‌ام. غربت افسانه‌ست، وگرنه در شهر خودم هم، کمتر بیگانه نبودم. حالا لابد روزی برسد که دلم برای خیالی، بویی، کوچه‌ای و خانه‌ای تنگ شود. " قفس دارد آدمی که صدا در او تکرار گذشته‌ست".    

3- کوله‌بار و امیدم را برداشته، خوشنودم. اینجا خانه‌ی من است و پناهم سقفی از کلمه. دورم اما به معاینت دوستانی که بر من همیشه بزرگوار بوده‌اند، نه از کاشانه که "شاخه‌ی آویخته‌"ی غزل است و "دو خط فارسی‌"ست.

دیدم آقای "قاسمی" در سایت "دوات" برداشته از این کتابها، و آنجا بازنشر کرده. خدا خیرش دهد که لااقل امیدی شد و اینکه حالا می‌دانم، این جایی‌ست که راه خودش را بازکرده، و دارد به آن‌چه می‌خواسته رسیده باشد، که خوانده شدن این دفترهاست، نزدیک می‌شود. حالا اگر مستقیم چیزی ندیده‌ و نخوانده‌ام، اما اقبالی را می‌بینم که به این شعرهای فراموش شده و خاک گرفته دارد برمی‌گردد و همین فال نیکوست. این‌که از انحصار بیرون آمده، نیکوست. این‌که در سایت‌ها و مجلات دیده‌ام که حرفهایی زده می‌شود و نه فقط آمده از دایره‌ی محدود آدمهایی که دنبال هاله‌اند تا بر سرشان نمد بگیرند از آن، و به حکم جهل ناخواسته‌ی ما که هزار دلیل داشته، بر اریکه‌ای پوشالی خود نشانده بودند همه‌ی این سالها؛ فال نیکوست. این‌که این‌جا نقش کوچکی در این بازگشت داشته، فال نیکوست.
از آخرین بازسپاری، سالی می‌گذرد. سالی که برای من مرض بود و نکبت و هله – با این همه – بسیار آموخته‌ و تجربه اندوخته‌ام. سالی که برای هر ایرانی، پر بود از دلهره و اضطراب و همچنان هم هست. ما به هم نزدیک شده، از هم فاصله داشته، به هم گوش دادیم و خاموش شدیم و زیر خاکستر پنهان. دنیا پر از صدای ماست، هرچند صدای خاموش و صدا معجزه دارد. "من به این خواب موذیانه معتقدم". و شعر زبان ماست و تربیت ماست و خاطره‌ی جمعی‌ی ماست با هرچه مخالفت که بر آن باشد، واقعیت را چه کار کنیم؟
اگر نیما نبود، شاید برنگشته بودم و این حرفها را حالا نمی‌زدم، هرگز نمی‌زدم:

"برادر جوان که در اندیشه‌ی کار خوب کردن هستی! شاعر باید تنها باشد و خیال او با دیگران. در یک تنهایی‌ی مدام، در یک تنهایی‌ی موذی و گیج‌کننده، باید به سر برد. تا این‌که طبع او تشنه شده، معاشرت هم بتواند برای او سودمند باشد و فواید آن را در حین حشر و نشر با مردم، بیابد. این تنها نصیحتی بود در این خصوص."

حرفهای همسایه 27، شهریورماه 1323

اما
"آریا آریاپور" و این مجموعه‌ی "دل چه پیر شود، چه بمیرد" یاد مرا از "خوان رامون خمینس" می‌آورد و "ای دل بمیر یا بخوان!"؛ و این تداعی شاید، بی‌دلیل، از عنوان دو کتاب آمده باشد.
من که نمی‌دانم، نمی‌شناختم آریاپور را، اول همین تازگی، نوشته‌ای خواندم از آتفه چهارمحالیان در سایت تازه‌ی کوروش اسدی، خیشخانه، و یادم آمد که جایی، چند خطی، گذشته‌تر، خوانده بودم. نمی‌دانم توی "تاریخ تحلیلی شعر نو"، شمس لنگرودی اشاره‌ای کرده یا نه. یادم نمی‌آید و حالا دسترسم نیست. اما آنچه از یادداشت خانوم چهارمحالیان دستم گرفت این‌ها بود: 


نام ایشان "حمید کرم‌پور" است و از اهالی مسجد سلیمان، چون بعض دیگر شاعران آن دهه‌های چهل و پنجاه که از آنجا آمدند.

در حلقه‌ی "موج ناب" بود با منوچهر آتشی و سیروس رادمنش و هرمز علی‌پور و سید علی صالحی و یارمحمد اسدپور. (این "اسدپور" را هم، من نمی‌شناسم!)

همین یک مجموعه، تنها میراث اوست و ظاهرن مانند خیلی‌های دیگر که آن دوره دفتری از خود گذاشتند و سپس‌تر سر خویش  گرفته و رفتند، از انتشار مجموعه‌ای دیگر انصراف داد. اینطور می‌گویم چون گمان ندارم شاعری با این تسلط، از شعر انصراف بدهد! این هم هست که برای خیلی‌ها، بارقه‌ای می‌آید و استعدادی که در او شعبه دارد، جوانه زده، به بلوغ نرسیده، می‌پژمرد و این به خیلی چیزها بسته‌ست. کسی‌که دلش سوخته باشد و در او جدیتی باشد، اگر یکبار "حرف‌های همسایه"‌ی نیما را بخواند، کافی‌ست که خودش را تا مدتها یا هرگز شاعر نخواند و یا حتا، رها کند. این راه سختی‌ست که علاوه بر زحمت و پشتکار، ازخودگذشتگی می‌خواهد؛ که آدم صادق با خودش، اگر آن را بفهمد، یا کناره می‌گیرد و یا چون نیما و شاملو و رویایی و معدود دیگران، خودش را گشوده، روزگار تنگی می‌گذراند. – بله. حالا شنیدم کسی گفت حرف گنده‌تر از دهانت نزن؛ کتابت را بگذار و برو پی کارت. –  لیک:



"بر اگر نيايد ماه
اندوه‌ت حکايتي‌ست
اما
از حوصله نيفتي
که روزگار
دهاني فاحشه دارد"

- شعر دهم از بخش دوم -



تا کمی پیش‌تر که ح.هاتف چند شعری از این مجموعه را خواند. اگر نبود این عزیز، قبلن هم گفته‌ام – باید این‌جا را به بایگانی می‌سپردم. بهشتش باد که همیشه "بهشت" می‌گوید و من هنوز معنایش را ندانسته‌ام. و همین تازگی، همه را تایپ کرده برای من فرستاد. به خودش گفتم چیزی بنویس بر پیشانی‌اش بنشانیم، که فرصت نداشت و من هم فوت وقت نمی‌کنم. بهتر که چیزی بعد از خوانده شدن این دفتر، نوشته شود. همه‌ی زحمت بر عهده‌ی او بود و من تنها اینجاسپاری‌اش می‌کنم. مانند گذشته، باز هم تکرار می‌کنم که جمع شدن این کتابها، که تعدادی هم نیست، به همت دوستان بوده و اگر تنبلی و تنگی وقت من نبود در تایپ کردن، چندتای دیگری هم در دست هست، که هنوز به انجام نرسیده – حالا شرمنده‌ی زحمت دوستانی نبودم که با سختی، چند مجموعه‌ی دیگر را یافته و به من رسانده‌اند و صدالبته توی همین ایام، آن‌ها را نیز، به این‌جا می‌آورم.

***
یادداشت - 

یادم می‌آید نوجوان که بودم مزخرفاتی توی سرمان کردند، توی مدرسه و از ایدئولوژی‌ای که پس‌مانده‌ی جنگ بود و تازه می‌خواستند این میلیشیای غریب و از خودبیگانه را بازسازی کنند و بنیان‌گذار فقید شده بود و خلیفه‌ی تازه به دنبال گارد قزلباشان تازه بود؛ کتابی از جایی برایم آمد که اسمش را یادم نیست، نویسنده‌اش یک "حضرت"ی بود به نام محمدصادق طباطبایی تهرانی، اگر حافظه اشتباه نکند. کتاب "کرامات" علما بود. آن‌وقت هنوز دور به امثال "بهجت" و اینهایی که تازه به گود آمده‌اند و من نمی‌شناسم، نرسیده بود و ازین کتابها هم جز "قصص العلما" که برای خودش عمری داشت، خبری نه. دو جلد داشت، رنگش کرم و قهوه‌ای بود و در آن بسیار آورده بود از معجزات مفاخر متاخر شیعه و غرایبی که داشتند و آنها که با آقای شماره‌ی دوازده دیدار کرده و ازین دست افسانه و مزخرفات. بعدن فهمیدم الگوی این کتابها، مثلن "تذکرة الاولیا"ست یا "نفحات‌الانس". با فاصله‌ای بسیار، که کمینه در زبان آنها چیزی هست که همان هم درین کتابهای ساخته نبود - و به کسی برنخورد آن داستانهای بایزید و فضیل عیاض و ابراهیم ادهم و دیگری و دیگری برای من فرق با این خزعبلات ندارد، گیرم که روایت پیچیده و زبان‌مدارتر-. یک عرفان مجعول و ساخته، برآمده از فقها که این برای خودش حکایت و ماجرایی‌ست که سر درازی دارد. القصه این‌ها همه از یاد من رفته بود – یعنی بازی‌ی مندرسی بود عوایدش پیدا... تا عمری گذشت و سر از مکاره‌بازاری آوردم که شعر بهانه‌اش بود. البته شعر ما همیشه دستخوش همین بازی‌ها بوده، اما... متولیانی دیدم که انبار کتابها درست کرده‌اند از همین چیزهایی که اینجا پیدا می‌شود که انگار برای آنها، کتاب جفر بوده و کیمیا. این‌طور که یک دوره‌ی تاریخی‌ی شعر ما دست اینها خاک می‌خورد و می‌پوسید و من فکر کرده بودم این باندبازی‌ی صرفی‌ست که در تمام محافل هنری هست و اختصاص هم به مملکت ما ندارد، با اشکال مختلف. و کم نبودند دوستان و کسانی که چون من، مدتها به دنبال آن دوره‌ی تاریک، چرخیده بودند. با خودم گفتم برای آنها این‌طورست، برای من نیست. سهمی از فرهنگ مملکتی‌ست به تاراج رفته و همین شد که این صفحه، چهارسال پیش گشوده شد. بدِ ماجرا اما سپس‌تر معلومم شد. وقتی کتابی دیدم که از شاعری که "هفت‌پیکر" سروده، برهنه‌ای کپرنشین ساخت و بی ‌سوادِ فارسی که غایتش یوگا و روزه‌ی سکوت بوده. یا دیگری که سر در خانقاه می‌چرخاند و تن به سماع می‌دهد و قطبِ عالمی‌ست. یا دیگری که در جلدش "علی" می‌آید و از لبهاش حق متجلی‌ست. اینها همه یادم را از نوجوانی آورد که خوانده بود آسید جمال نامی که با میرزا جهانگیرخان قشقایی می‌نشست، در تخته فولاد اصفهان با مرده حرف می‌زد! و رفته بود از بوی عفن، نوجوان. این حرفها مخصوص به همه نیست البته، که دستی بر شعر دارند. اما همین عوام‌فریبی‌ها و بازی‌بازی‌ی اینها، همین پناه گرفتن در هاله‌ای از افسانه و راز، همین کاری که سالهاست در فرهنگ و سنت عرفان‌زده‌ی ما هست، همین‌ها که اشباحی مقدس‌نما می‌سازند، شاعری که در پس پرده می‌نشیند و داعیه‌ی ولایت دارد؛ عرصه را بر جدیت تنگ کرده، اعوانی صوفی مسلک دور خود می‌سازند و با این همه، ادعای مدرنیست بودن‌شان، آسمانی را پاره کرده. این‌ها درد دارد. اثر خودش حرف می‌زند لابد و هیچ متصل به خالقش نیست! این حرفی‌ست که خیلی شنیده‌ام، ولی من از هرمنوتیک این را نمی‌فهم. می‌گذارم به حساب بی‌سوادی‌ی خود. از خودم می‌پرسم چطور کسی‌که روش تازه دارد در ترجمه، کارش را توضیح نمی‌دهد و در خانه‌اش پنهان می‌شود و مدام می‌پاید خودش را از کسی که مبادا پرسشی داشته باشد از او؟! شاید که نه، حتمن توضیحی برای این همه هست و لابد نیشخندی. آرزوی قلبی من دیدن و شنیدن همان نیشخند است کمینه. آن کتابها و کرامات، تهی‌مغزهایی ساخت که حالا به دنبال رد عبای خلیفه لیس می‌زنند زمین را و با چشمهای سفید و کور گلوله به مردم می‌اندازند. مانده‌ام این رازواره‌گی و قداست، در پی‌ی تولید چه بلاهتی‌ست!

من "کدخدا رستم" شده و اینها را می‌گویم. کاش کسی برای یکبار هم که شده، نیمایی کند.

***        

دوم.

غیبت طولانی، بی‌دربایست نبود و این‌طور هم نبوده که در این مدت، هیچ نکرده باشم. حکایت من، حکایت نسخه‌نویس‌هایی‌ست که در گذشته‌ای نه خیلی دور، از روی کتاب‌ها برداشته و دوباره می‌نوشته‌اند. نمی‌دانم این تکلیف دبستانی، هنوز برای بچه‌ها هست که از روی "بابا آب داد"، صفحه سیاه کنند یا نه. ولی من از همان کلاس اول هنوز، هر روز "مرد آمد" را مشق می‌کنم! و توی سالی که گذشت، به لطف بازخوانی‌ی "نامه‌ها" و "حرف‌های همسایه" دانستم مردی که آمد نیماست و نه در ماضی، در مضارع و در مستقبل. انگار او "همیشه دارد می‌آید" و با اسب رخشش و من همیشه از او جا مانده، ندانسته، می‌مانم. برای همین دِینی که حالا به نیما دارم، از گذشته بیشتر، حرفهای همسایه و نامه‌های نیما را حالا در صفحه‌ای که "مرغ آمین"ش می‌خوانم، می‌آورم. گمان دارم نیمای نویسنده، نه تنها کم از نیمای شاعر نیست، که گاهی، از او پیشی گرفته، بر او نهیب می‌زند. از طرفی، اندیشه‌ای که در زمینه‌ی شعر اوست، بس پرمایه‌تر از برداشتی‌ست که مثلن "اخوان ثالث" در "بدایع" نمایان می‌کند. درست این است که بر این نیمای اندیشمند، هیچ نوشته نشده. این هم از فقر آکادمی‌ی ما می‌آید و هم از بی‌توجهی‌ی روشنفکر. خنده‌دارست که "نامه‌ها" از سال هفتاد و شش به این سمت بازچاپ نشده و خنده‌دارتر این‌که همان هم، اولین بارِ چاپ کاملش بوده بعد از تقریبن چهل سال از مرگ نیما. اسفناک‌تر "درباره‌ی هنر و شعر و شاعری"ست که به انضمام "حرفهای همسایه" و "نامه به شین پرتو" و "درباره‌ی زندگی‌ی هنرپیشگان" و "تعریف و تبصره" و چند یادداشت و مقاله‌ی دیگر، تازه سال هشتادوپنج برای اول‌بار، با هم در یک مجموعه منتشر شده و همان هم حالا نایاب است و بازچاپ نشده! درست است که این‌ها جداجدا، در دهه‌های پیشتر، طبع شده بودند، اما مگر نمی‌گوییم نیما پدر شعر نوست؟ من گشته‌ام، بیش از ده جلد کتاب درباره‌ی نیما و در حاشیه‌ی نیما در همه‌ی این سالها نوشته نشده که مهمترین‌اش یکی همان کار اخوان است و دیگری زندگی‌نامه‌ مانندی که سیروس طاهباز جمع کرده. درباره‌ی نیمایی که مقاله و یادداشت و نامه‌ها دارد، که بی‌اغراق به سه هزار صفحه می‌رسد؛ هیچ ندیده و نخوانده‌ام جز مثلن پاره‌هایی که اختصاصی نبوده، این‌جا و آن‌جا. با این وضع، غصه برای شعر دهه‌ی چهل و پنجاه خوردن، احمقانه است. بهتر است بگویم آن‌قدر کار هست، که به غصه نرسد آدم. "گویا بارها برای شما گفته‌ام اما چه ضرر دارد که تکرار کنم: شما را زمان به وجود آورده است و لازم است که زمان شما را بشناسد." - حرف همسایه‌ی چهارده


***

در نفس‌هاي‌ت صنوبري‌ست
که با دهان گريه مي‌خواند
پس
باران را به نام مي‌خوانم
و با ديدن اولين پرنده مي‌پرم


زخم بلند :
اي زنده‌گي
تومار دويدن‌م بيامرز
که چرخشي دل‌فرساي
بر دايره داشته‌ام .

- نوزدهم، از بخش دوم -

        
"دل چه پیر شود، چه بمیرد" – آریا آریاپور