Sunday, August 14, 2011

فصل غلیظ گیسو / شهرام شاهرختاش



از آنجا که اندیشیدن همیشه اندیشیدن چیزی‌ست، حتا اگر این چیز خود اندیشیدن باشد، می‌توانیم بگوییم روشن اندیشیدن یعنی اندیشیدن چیزی به روشنی، به معنی چیزی را با اندیشیدنش آشکار و درون‌نما کردن. چه چیز را می‌توان با اندیشیدن آشکار و درون‌نما ساخت؟ هرچه نهان، تیره و تاریک است. [...] هیچ امر حیاتی نیست که هستی و اعتبارش را مدیون تاریکی و تاریکی‌اش را مدیون نیاندیشیده ماندن‌اش باشد و اندیشه بتواند به آسانی در آن رخنه کند.

از قسمت "نام و نامیده"، بخش "شاهراه بی‌راهه‌ها"، کتاب "درخشش‌های تیره"
آرامش دوستدار






با بهاری بی‌شناسنامه
که نه کودک‌ست و
                       نه جوان و
                                        نه پیر
و جوانه میزند از پوست
تمام عصر را
              در بغض یاسهای عاشق دیوار
                                                    گریسته‌ام.
باید سفر کنم
            و بر این جاده‌های پژمرده
رنگین‌کمانی از گیسوان بهار
                                      ببافم.
باید
   سفر
         کنم
اما....


اردیبهشت 49

من از شاهرختاش سه مجموعه شعر سراغ دارم که در دهه‌های چهل و پنجاه منتشر شده. "شهر دشوار حنجره‌ها"، "خواب‌های فلزی" و "فصل غلیظ گیسو". اگر غیر از این سه مجموعه، مجموعه‌ی شعر دیگری هم دارد، من از آن بی‌خبر مانده‌ام. شاهرختاش را نمی‌توان در دسته‌ی شعر دیگر جا داد و به موج ناب هم نمی‌چسبد. اگر من بخواهم دسته‌بندی کنم شاهرختاش، هوشنگ صهبا، شاهرخ صفایی، علی قلیچ‌خانی و سیروس مشفقی – با یکی دو شاعر دیگر مثل منشی‌زاده – را در یک گروه جمع می‌کنم. البته در این میان شعر صهبا کمی تفاوت‌ می‌کند. در این گروه، شاهرختاش از آنها دیگر رسایی بیشتر دارد. متاسفانه به جز دفتری از قلیچ‌خانی، "قفس نامحدود من"، که به این فضا خواهمش سپرد و چند شعر از صهبا، از آنهای دیگر مجموعه‌ای همراه ندارم که بسپارم‌اش به صفحه و هرکس با مقایسه، ببیند که این دسته‌بندی از کجا آمد و چه مولفه‌های مشترکی در شعر اینها وجود دارد.
اما "فصل غلیظ گیسو" یکی دو سال پیش به دستم رسید. دوستی زحمت تایپش را کشید وقتی من هنوز تهران بودم و تایپ شده‌اش را برایم آورد. کتاب را همراه خودم ندارم و مشخصات کتاب را به خاطر نمی‌آورم. فقط یادم هست که به سال پنجاه یا پنجاه و یک در آمده. شعرهای این مجموعه، گاهی، عاشقانه‌های انقلاب‌اند. اما نه مثلن شبیه شعرهای منوچهر نیستانی، که تصویر در شعر شاهرختاش، مقدم است.
نمی‌دانم چه بر سر شاهرختاش آمد. شاید مثل "کمال رفعت صفایی" از مبارزه‌ی سیاسی سر درآورد و به تبعید رفت و یا هنوز مقید به حیات باشد، در ایران جایی به زندگی‌اش مشغول و یکی هم برایش خبر ببرد که کسی دفتر شعری‌ت را توی انترنت گذاشته و او هم لبخند بزند و یادش بیاید که زمانی شاعر بوده و یاد جوانی‌اش بیفتد و شاید نمی هم به چشم بیاورد. به هرحال انقلاب اسلامی فقیرمان کرد و سرمایه‌های انسانی و فرهنگی‌ای که آسان به دست نمی‌آید را از ما گرفت. و همسال من که فرزند آن‌ام باید برای پیدا کردن هویت خود، تاریخی را باز بسازد که پر از نارسایی‌ست. رشته‌ای که به زحمت ریسیده شده بود از هم گسیخت و چرخ زندگی‌هایی  از حرکت واماند که هرگز نمی‌شود از آن چشم پوشید و فراموش کرد. اگرچه تاریخ را یک نفر نمی‌سازد و جنایت محصول فرآیندی اجتماعی/سیاسی‌ست، اما جایی که جانی (جنایت‌کار) از سر خود تصمیم می‌گیرد، عاقبت قربانی بر گرده‌ی اوست.


مرطوب
           مي‌پيچد
آواي شيپور و
مه صبحگاهي به ميدان تير.
سربازان
در تركهاي مه خشاب مي‌گذارند
هان
    هدف كجاست
در اين فراسوي سراسيمگي؟

باد
  شكل بال
           ميلغزد
در برجهاي ديده‌باني
و در خشونت كرانه‌ي شليك....
                                     آه...اي
پر و
      پرنده و
               پرواز!

خرداد50
شعر "فراسوی سراسیمگی"


2 comments:

Anonymous said...

شاهرختاش یک مجموعه هم 7 8 سال با نشر ثالث چاپ کرد که الان عنوانش یادم نیست فقط بیشتر شعرهای آخر کتاب شعرهایی بود که در زندان گفته بود از جمله چند شعر به نام هایکوهای زندان
این مدت 7 8 سال هم من چند نقد شعر یادم می آید ازش خواندم

ممنون از تلاشتان

faraz said...

اسم مجموعه ی آخرش دست بر پیشانی ایامه.