Tuesday, April 20, 2010

پیش آمد

بر پيشاني / پريشاني

روزها گشتن و ماه‌ها و سال‌ها، دنبال كتابهايي كه دل براي خواندن‌شان، لك‌لك شده، رسانده ام به اين‌جايي كه دستم را به word ببرم، و اين بعضي كتاب‌ها را كه با،‌ مرارت مي‌گويند؟، پيدا كرده‌ام را به اين صفحات كاغذي، توي مانيتور بسپارم و اين‌جا بنشينم و وراجي‌ كنم ازين‌كه اين‌كار را نه براي چيزي، كه براي آن‌هايي كه مثل من،‌ شايد، دقيقه و عمر گذاشته‌اند براي اين چيزها، و دل‌شان مي‌سوزد ازين سياهي‌ي روزگاري كه بيچاره آن‌ها كه مي‌نويسند و بي‌چاره‌تر آن‌ها كه مي‌خواهند بخوانند و صداي سگ-هارهايي در لباس گاو را مي‌شنوند كه بالا و كنار چراي شبدر نشسته‌اند و نشخوار مي‌كنند از عارق‌هايي كه بوي خون مي‌دهد، و آدم را ياد قصاب‌خانه‌ و زيرزمين‌اي مي‌اندازد توي "تنهايي پر‌هياهو" ي هرابال و "سرزمين گوجه‌هاي سبز".

بگذريم از درد و دل، از ژكيدن‌ها...

توي اين صفحه مي‌خواهم اين كتاب‌هايي كه بعضي‌شان را تايپ كرده‌ام،‌ يا دارم، يا مي‌خواهم را بسپارم،‌ با گرايش شعر بيشتر و شايد چيزهاي ديگري از جنس ادبيات و كم‌تر فلسفه. سيب ساده‌اي‌ست كه شما مي‌آييد، مي‌كنيد،‌ مي‌بريد،‌ مي‌خوريد و نوش، به درخت اما تيغ نزنيد ملتمسن.

اين سال‌ها كه وبلاگ مي‌نويسم (و مي‌نويسيم)، خيلي‌ها را مي‌شناختم و مي‌شناسم و ديده‌ام كه مي‌خواستند ازين دست كارها،‌ كرده‌ باشند. فكر مي‌كنم اين صفحات، فرصت‌هاي زيادي را به ما،‌ كمينه خودم، داد كه چيزهايي از ديگران بدانيم، از تكثر. گاهي جريان‌ فكري خاصي،‌ اگر همچين عبارتي درست باشد، رديابي مي‌شد توي حلقه‌هايي كه از دور نگاه كردن‌شان بيشتر جذاب بود تا نزديك شدن، خيلي غربال شد اين سامان وبلاگ و وبلاگ‌نويسي توي اين شش،‌ هفت سال و خوب شد و بد شد،‌ نمي‌دانم. غرض كه نمي‌خواهم بگويم اين صفحه ممكن نيست به آن سرنوشت بعضي از صفحات مشابه، دچار نيايد كه تنبلي هست، بي‌وقتي هست، بي‌پولي هست و ازين‌ دست چيزها هميشه. نمي‌خواهم بگويم هم كه كار خاصي مي‌خواهم انجام دهم كه فلان و فلان؛ اين چيزها به آدم كمك مي‌كند كه باشد،‌ دست‌مايه‌اي داشته باشد، اميدي شايد يا نفسي هنوز يا به قول فريدون رهنما :‌
"‌ چگونه می‌توان پذیرفت که کار بهتر همان دست روی دست گذاشتن است؟ یا به تعبیری نابه‌جا از عرفان، بی‌اعتنایی به این همه؟
اگر امر مسئولیت معنی داشته باشد، درست در همین‌جا است. در غیر این صورت، حاصل، خنثی شدن خواهد بود. و من به راستی بر آنم که این‌گونه «شاهد بودن»، نه تنها واقعیت ندارد بلکه با گونه‌ای ریاکاری آگاه یا ناآگاه آمیخته است...
واکنش ما نسبت به یکایک رویدادها است که به هستی ما شکل می‌بخشد. البته اینگونه زیستن با مسئولیت، کاری‌ست دشوار و فرساینده چه نیاز به یک غربال فکری مداوم دارد...
چگونه می توان امید را کنار گذاشت؟ اما نه امیدی به شکل آب‌نبات برای کودکان. که بدبختانه آن نیز از همه سو تبلیغ می‌شود، این‌گونه آب نبات‌ها ملتی را و فرهنگی را به نابودی می کشاند. به چشم من امید، یک شخم مداوم است. در آن‌چه هست، در آنچه باید بشود. امیدی هست که پابه‌پای زندگی پیش می‌رود و نه یک‌گونه تخدیر، یا حتی یک‌گونه داروی مخدر. آن چه می‌ماند پیوستگی دارد به همین. البته زمان نیز به میان می‌آید، یعنی آن‌چه از ما به جای می ماند در برابر گذشت زمان، خود بسیار موفق بوده است اما اکنون به هیچ گرفته می‌شود، و این چه‌بسا بسیار فراموش کرده‌اند. باید همین ما را هوشیار سازد که بدبختانه آنگونه که باید هوشیار نمی‌سازد"...
شايد هم بشنويم كه نگاه‌شان كن ! آهنگ پيش‌قروالان تابوت مردگان در گام برداشتن‌شان هست و البته بگويند.

همه‌ي اين چيزها براي من از روزهايي مي‌آيد كه با سياه‌چاله‌اي توي تاريخ شعر و نقد ادبيات معاصر فارسي‌ مواجه شدم، وقتي اسم‌هايي را خواندم و شنيدم كه شعرهايي، ترجمه‌هايي،‌ حرف‌هايي مي‌گفتند دارند و زده‌اند، اما هرچه بيشتر مي‌گشتم، كمتر توفيقي بود. به كساني نزديك شدم، از كساني پرسيدم و چيزهايي دانستم و از اتفاق شايد،‌ كتابهايي، دست‌نوشته‌هايي به دستم افتاد...
حلقه‌ي عجيبي‌ انگار گم شده هست توي اين شعر حجم، اين دهه‌ي از چهل تا انقلاب، همانقدر كه حلقه‌ي گمي‌ست از نظر من جرياني چون مجاهدين و چريك‌هاي فدايي خلق توي همان تاريخ؛ انگار تاريخ به خودش دست برده باشد توي آن چند سال توي همه‌ي حواشي‌اش و آيا حواشي‌اش؟ - !
آدم فكر مي‌كند، براهني‌ي "خطاب به پروانه‌ها" و دهه‌ي هفتاد، از كمر خود زاييده، يا كمتر، توي داستان، گلشيري و اصحابش... آدم فكر مي‌كند شعر دهه‌ي هفتاد از خود زاييده و هرچند نه تبار،‌ اما كمينه، ريشه‌ در تباري ندارد. حالا مي‌دانم اما، اين‌طور نيست، همان‌قدر كه اين‌طور هم نيست كه يدالله رويايي پدر اين جريان باشد و اين چيزها را به خودش بچسباند مثل مدال‌ها و درجه‌هايي توي ارتش جمهوري اسلامي،‌ گو‌اين‌كه اين وصف در حق رويايي البته شايد بي‌انصافي هم داشته باشد،‌ كه اگر نبود رويايي، شايد زير تل‌انباري خاك‌خوردن مدفون مي‌شد حجمي كه مي‌خواست عتيقه نباشد، و فكر مي‌كنم كه نيست.
( و اين‌كه اين صفحه مطلق حجم نيست و فوري حجم هم نيست و دنبال غايت هم نمي‌گردد )
جالب كه مثل من‌هايي هستند كه دنبال اين رگه‌ها مي‌گردند و مثل من‌هايي هستند كه چيزهايي هم پيدا مي‌كنند و اما انگار كه از تماميت‌خواهي يا نمي‌دانم چه، كتاب‌ها را چونان گنجينه‌هايي، پنهان مي‌كنند از هم و از ديگران كه نكند شايد نمي‌دانم چه بشود ! گاهي هم فكر مي‌كنم اين قصور فهم من است كه اهل و نااهل نمي‌فهمد يا خودي و نه‌خودي و شايد خاص و عام !

... از اين‌ها هم بگذريم... شبيه گذشتني كه تنه مي‌زند !

از مولفين و مترجميني كه اين‌جا كتاب‌ها و نوشته‌هايشان را بدون اجازه‌شان،‌ كه بيشتر به خاطر نادسترسي به ايشان است، سپاسگزارانه، بخشش مي‌خواهم و از ايشان يا اطرافيان‌شان كه اين نوشته را مي‌خوانند، مي‌خواهم كه اين درخواست را بپذيرند و يا به ايشان برسانند.
به دوستاني كه دانسته‌ها و داشته‌هاشان را به من سپرده‌اند و مي‌سپارند تا اين‌جا سپاري‌شان كنم، درود و سپاس مي‌فرستم.
خوانندگان و دوستاني را كه به چيزهايي ازين دست، دسترسي دارند و مي‌توانند هر قسمي، دستي به دست‌ام بدهند در اين‌كار، صميمانه پذيرايم.

گذشته از اين‌ها با سخن ديگري از فريدون رهنما هم‌آوازم كه " بیشتر کسان از هر طرف که باشند تایید می‌کنند، و این به یک گونه استعفا در برابر دشواری‌ها و مساله‌ها می‌انجامد. حال آن‌که اندیشیدن به معنای راستین غیر از این است. گونه‌ای سنجش آزاد است. و دکارت حق داشت به این گونه اندیشه احترام بگذارد. و باز حق داشت که در ساختمان اندیشه نقش بزرگی برای تردید قائل باشد، تردید در تائیدها". 
مي‌خواهم تاييد نكنيد، اگر نشانه مي‌گذاريد، باز هم ملتمسن.


و بيش‌آمد هم به ياد هوتن نجات كه نوشت

" سکوت در دریا جاودانه می زیست.این دریا که با همه وصلت کرده چگونه خاطره‌ی همه‌ی تصویرها را نگهدار است ؟"




       امير اس جی  ح
بيست و پنجم آذر هشتاد و پنج

No comments: