اما قوّت خرد و سخن، او را در سر سه جایگاه
است. یکی را تخیل گویند، نخستین درجه که چیزها را بتواند دید و شنید؛ و دیگر درجه
آن است که تمیز تواند کرد و نگاه داشت. پس ازین تواند دانست حق را از باطل و نیکو
را از زشت و ممکن را از ناممکن. و سوم درجه آن است که هرچه بدیده باشد فهم تواند
کرد و نگاه داشت.
تاریخ
بیهقی
دیباچه –
یک.
این مجموعه داستان نیست، روزنگاشت و
یادداشتهای من است از روزهای خوش و شوم پس از خرداد 1388. همهی اینها در سایت
گویا، به نامی مستعار (علیرضا فرزان) همان وقتها، با عنوان "حرفهای
همسایه" منتشر شده است. قبل از انتخابات تازه، میخواستم همه را کنار هم
چیده، اینجا منتشر کنم در خرداد 1392. پس از دوست عزیزم، آرش جودکی، خواستم به
پیشانی کتاب چیزی بنویسد. او هم دریغ نکرد و نوشت. از دوست دیگری هم خواستم تا
نگارهای برای جلدش بکشد، که منت گذاشت و کشید و فرستاد اما از این طرف من به هزار
دلیل و بیدلیل از خیرش گذشتم تا مرداد. حوصله نمیکنم تردیدهایم را بشمارم که
هنوز هم بخشیش باقیست. به هرحال نشستم به حک و اصلاح تا برسانمش اینجا. توی حک
و اصلاح دیدم چقدر فاصله و بدبینی دارم امروز که دوباره میخوانم از آن حس و هوای
آن روز و خیلی از حرفهای این نوشتهها پرت و بیربط به نظرم میآید. ولی پرت و بیربطیش
جاندار و گرم است، آن التهاب گداخته و هیجان و اضطراب را نمایش میدهد و در این
نمایش، هول و عجول، پرش دارد؛ شعار میدهد و فریاد میزند، گریه میکند و میخندد.
گاهی عصبی و هیستریک، گاهی آرام به نجواست. دیدم هیچ محق نیستم در آن دست ببرم،
چیزی را عوض کنم یا از خیرش بگذرم. اگر داستان یا شعر بود، این مطلقن حق من بود
دست بردن؛ داستان نیست، اگرچه هست، و دست نبردم. به علاوه، به تعدادِ همهی آدمهایی
که در دوشنبهی 25 خرداد 1388 و پس از آن به خیابان آمدند و همه شاهدِ هماند،
روایت و ماجراست و این هم یکی از مجموع همهی آنها، من هم یکی از میان آن همه. آن
گروهگروه مردم را به هر اسم و عنوان جدا کنند، از واقعیت کاسته نمیشود، از خاطر
هم نه زدوده. برعکس امروز یقین دارم ما نه تنها فراموشکار نیستیم و هرگز هم نبودهایم،
که آنقدر به گذشته میچسبیم مجال و حال را میبازیم. اتفاقن بدیهیست که راه گذر و
مجال ساختن از پسِ نوشتن و بازخوانی واقعه گشودنیست: آنچه از آدم جدا میشود، تا
در فاصلهای به نگر آید. من این را میراث دبیری و دبیرانهنویسی میدانم از
"بیهقی" تا "کسروی". اینکه این یادداشتها چقدر پاسدار آن
میراث است سخن دیگر، جز آرزو و خواست نگارندهست که پاسداشتِ آن را میخواهد.
دو.
افسوس بزرگ من این است که نوشتن این
یادداشتها را زودتر از شهریور 88 آغاز نکرده بودم یعنی از روزهای پیش از انتخابات،
شور و هیجان مردم در کوچه و خیابان و شیرینی آن همنشینیها که نهایت، به ظاهر،
تلخِ زهر شد و فقط همین از جای تلخش آغاز شده. البته اینها یکسره خاطرهنگاری و
گزارش رویداد نیست، جاهایی پرش به تاریخ درگذشته دارد و جاهایی به تخیل آمیخته،
داستانیست. باید اضافه کنم که هنگام نوشتن دو یادداشت تهین، 25 بهمن 1389 و 1
اسفند 1389، ایران نبودهام که البته از
خلال خود یادداشتها پیداست.
سه.
نام اینها را پیشتر به احترام نیما، "حرفهای
همسایه" نهاده بودم اما امروز نامی که برای آن برگزیدهام مصرعی از قصیدهایست
از فرخی سیستانی در "ذکر مراجعت سلطان محمود از فتح سومنات"، بیت کامل
آن چنین است:
همه بیابان زآن روشنایی آگه شد
چو جان آذرخرداد ز آذر خرداد
به گزارش دهخدا به نقل از برهان قاطع، "آذرخرداد"
نام آتشکدهی بزرگی در شیراز بوده است و پنجم از هفت آتشکدهی بزرگ. و همچنین نام
فرشتهی نگهبان آن آتشکده و به روایتی نام موبد بزرگ آن.
دکتر معین در کتاب "مزدیسنا و تاثیر
آن در ادب پارسی"، این آتشکده را به نام "آذرخورا" بازشناسی میکند
که نام اوستایی آن "آذر فرنبغ" بوده واقع در کاریان فارس، و آتشکدهی
موبدان بوده و همچنین مناسبتی میان ماه خرداد و نام این آتشکده نمیبیند.
وجه تسمیه اما برای من، در همان قصیدهی
فرخیست:
سلطان محمود و سپاهیانش در راه سومنات، پس
از عبور از دریا، آواره و گمگشته بیابان، درمانده شدند که ناگاه روشناییای هویدا
شد. سلطان کس به پی گرفتن آن روشنی فرستاد و به واحهای رسید آبادان، سپاه تشنه
به آب رسیده، منزل گرفت و پس سومنات را فتح کرد.
در آن زمان که ز دریای بیکران بگذشت
بـسی میــان بیـابــان بیکـرانه فتــــاد
نه منــزلی بود آنجا به منــزلی معـروف
نه رهبــری بود آنجا به رهبــری استـاد
بماند خیره و اندیشه کرد و باخود گفت
کزیــن ره آیــد فردا بدیـن سپه بـیـداد
چنان نمود ملک را که ره زدست چپست
برفت سوی چپ و گفت هرچه بـادا باد
در این تـفکر مقدار یک دو میـل بــراند
ز رفته بـاز پــشیـمان شد و فـرو استـاد
ز دست راسـت یکـی روشنی پدیـد آمد
چنانکه هرکس ازان روشـنی نشـانی داد
همه بــیابــان زان روشنایــی آگه شـد
چــو جـــان آذرخــرداد ز آذر خـرداد
بـرفت بـر دم آن روشـنی و از پــی آن
به جسـتـجوی سواران جلد بـفرسـتـاد
به جهدوحیله درآن روشنی همیبرسـید
سوار جـلـد بر اسـب جـوان تـازیزاد
ملک همی شد و آن روشنایی اندرپیش
که روز نو شد و درهای روشنی بگشاد
سـرایپـرده و جای سپـه پـدیـد آمـد
دل سـپـاه شـد ز رنج تـشنـگـی آزاد.
امیر حکیمی
شهریور 1392
دریافت کتاب: چو جان آذرخرداد ز آذر خرداد
نوشته امیر حکیمی
یادداشت، وقایعنگاری
نقش جلد هاله زاهدی
چاپ نخست شهریور 1392
نشر اینترنتی دو – ال