برگردان فارسی "داستان شیخ بدرالدین"
را به یادبود گرامی پدرم "باغچهبان" که: «...گرچه همه دنیا بام و دیوار
به نام او ثبت نشده بود، اما او تمام دنیا را از آن خود میدانست، و چنین احساس میکرد
همهی دنیا برای او و به عشق راحتی او ساخته و آباد شده...، ...که گرچه به ظاهر
ندار و بیچیز بود، چه اگر تمام دنیا به نام او ثبت میشد، نمیتوانست در بیش از
یک اتاق، یک صندلی و یک بستر، باشد و بنشیند و بخوابد و نمیتوانست بیش از آنچه میخورد
و میپوشید و مینوشید، بخورد و بپوشد و بنوشد...» - ثمین باغچهبان
کتاب سه منظومه ناظم حکمت
مشتمل بر سه شعر بلندست با این عناوین:
ژوکوند و سی یا او
نامههایی برای
تارانتابابو
داستان شیخ بدرالدین
به برگردان ثمین باغچهبان
که هر سه ترجمه را جداگانه به پدرش "جبار باغچهبان" تقدیم کرده؛ که در
سال 1355 برای سومین بار انتشارات امیرکبیر آن را بازچاپ کرده. این نسخه از روی
همین آخری آماده شده.
باغچهبان در انتهای کتاب
فهرست اعلام و همچنین اسامی جاهایی را که فکر کرده برای مخاطب فارسیزبان ناآشناست
به پیوست آورده که آن پیوست عینن در این نسخه هم آورده شده (اگرچه میشد جاهایی
چیزهایی اضافه کرد و بعضی بدیهیات را حذف نمود).
*
دوست خوبم "کسرا صدیق"
را سپاس و درود که آماده شدن این کتاب برای این صفحه به همت او بوده.
*
آنچه مرا بر آن داشت که
این مجموعه را به این صفحه بسپارم، علاوه بر برگردان درخشان آن، فرم و ساختمان غریب
این شعرهاست. فرمی ترکیبی که نظیر آن در شعر فارسی، کمینه، کمتر یافت شدنیست (اگر
اصلن)؛ مرکب از نثر و نظم، هر دو داستانی. ورود حکمت به هر شعر و قابی که برای آن
تنظیم میکند، حیرتآور است؛ برای نمونه بخشی از پیشانینوشت منظومه شیخ
بدرالدین را اینجا میآورم:
"سرم داشت میترکید.
به ساعت نگاه کردم. خوابیده بود، صدای زنجیرها کمی آرامتر شده بود. تنها یکیشان
همچنان قدم میزد. حتمن همانیست که همیشه تنها کنار پنجرهی سمت چپی مینشیند.
سیگار دیگری دود کردم. خم شدم. رسالهی جناب محمد
شرفالدین را که روی کف سیمانی زندانم بود، برداشتم. در بیرون باد برخاسته.
دریایی که در پایین و پشت پنجرهی ماست همچنان میغرد و صدای زنجیرها و سوتها در
غرش او حل میشود. سراشیبی پشت پنجره تا لب دریا باید صخرهزار باشد. چندینبار
کوشیدم تا آنجا را - جایی را که دریا و خرسنگها به هم میرسند - ببینم. اما نشد.
فاصلهی میلههای پنجره خیلی کم است نمیشود از لای آنها سرک کشید. ما از اینجا
تنها افق دریا را میبینیم...
رختخواب شفیق تراشکار، کنار رختخواب من
است. شفیق در خواب چیزی گفت و به پهلو غلتید. لحاف عروسیشان - که زنش برایش فرستاده
است - از رویش پس رفت. رویش کشیدم.
باز صفحهی 65 رسالهی مدرس تاریخ فقه مدرسه
الهیات دارالفنون را باز کردم. هنوز بیش از چند سطری از نوشتههای منشیباشی
جنواییها را نخوانده بودم که، در میان سردردی که داشتم، از صدایی به خودم آمدم:
- امواج دریا را بی سروصدا درنوشتم، و اینک
دربرابر تو هستم.»
برگشتم. پشت پنجره - که خیلی بالاتر از دریا بود
- مردی را ایستاده دیدم. صدا از او بود. میگفت:
- مگر روایت منشیباشی جنواییها، دوکاس، یادت
نیست؟ او دربارهی دیری واقع در جزیرهی سقز که دیر تورلوت نامیده میشد و
کشیش کرتی مقیم آن چیزهایی گفته بود... و همچنین دربارهی درویشی از مریدان مصطفا،
که امواج دریا را درمینوشت و به دیدار او میرفت...
من - که همان درویش باشم - همیشه همینطور با سر
برهنه، پای بیپاپوش و با همین جامهی یک پارچه و سفید به دیدار آن کشیش «کرت»ی میرفتم.»
در بیرون، پشت پنجره، جاپایی نبود که بتواند
اینطور راحت روی آن بایستد و با من صحبت کند. همانطور که میگفت جامهی سفیدش یکپارچه
بود. و اکنون که پس از سالها این سطور را مینویسم، به یاد مدرس مدرسهی الهیات
افتادم. نمیدانم که جناب «محمد شرفالدین» زنده است یا نه... اما اگر زنده باشد و
نوشتهام را بخواند، حتمن چنین خواهد گفت: «ای دغل نابکار! از طرفی میگویی که از
مادیون هستی و از طرفی، مثل کشیش «کرت»ی درویشی را که قدرت در نوشتن دریاها را
داشته است - آن هم در قرون گذشته - رویت میکنی!...»
و پس از این گفتار، صدای قهقههی ملکوتی استاد
تاریخ فقه را نیز میشنوم.
بگذار حضرت قهقههاش را بزند، من دنبال داستانم
را میگیرم.
سردردم ناگهان آرام گرفت. از رختخواب بیرون
آمدم. به او نزدیک شدم. دستم را گرفت. 28 انسان و زندان را که با سیمان عرقکردهاش
در خواب بود ترک گفتم و ناگهان خود را در همان جایی که هرگز نتوانسته بودم ببینم:
روی صخرههایی که سراشیبی پشت پنجرهی ما را تا لب دریا میانباشتند، در جایی که
دریا و زندان به هم میرسید؛ یافتم.
دوش به دوش مرید «مصطفا»، بدون اینکه دیده شویم،
به آرامی امواج دریای تاریک را درنوشتیم، و به آن سوی سالیان، به چندین قرن گذشته،
به دوران سلطان «غیاثالدین ابوالفتح ابن محمد بن کرشچی» و یا سادهتر بگویم به
دوران سلطان محمد چلبی گام نهادیم.
آنچه برای شما خواهم گفت داستان این گشت و گذار
است. و آنچه را که از صدا، رنگ، حرکت و مناظر در این راه دیدهام، جدا جدا، و به
خاطر یک عادت قدیمی بیشتر با نوعی مصرعهای بلند و کوتاه و گاه با قافیه، برای شما
بازخواهم گفت."
*
همین.
دریافت کتاب: سه منظومه ناظم حکمت
برگردان ثمین باغچهبان
چاپ سوم 1355، انتشارات
امیرکبیر
بازسپاری نسخه الکترونیکی Do-Library،
شهریور 1392