Saturday, June 14, 2014

دو دفتر ایراکلی و دفتر ضلال - امیر حکیمی / خرداد 1393



                                 تو باید فریاد بزنی
                                               
                                و یک قلب هر بار بیافتد،   پاره!   هزار بار



اشاره


شعرهای دفتر نخست، ایراکلی، در سال 1390 ساخته شده‌اند و دیگری، دفتر ضلال، سال 1391. پس از آن، تا امروز، رفتار نگاه من به شعر، بدبینانه‌تر از همیشه، بی‌رغبت، به پهلوی بیزاری‌ست. هرچه دیده‌ام و خوانده‌ام، لحظه‌ای بال اشتیاقم نشده. آنچه پیش‌تر خوانده بودم هم جز کار دو چند شاعر، باقی به مذاقم سردستی و سرپایی آمده و می‌آید. انگار هرکس کمی ذوق داشته، آب بسته توش، به کاغذ ریخته. من هم به دروغِ سردرنمی‌آورم همواره روی گردانده‌ام و همچنان هم خواهم گرداند.


یک.
این شعرها، اگرچه در دوره‌ای دو ساله‌ ساخته شده‌اند، اما سالها فکر و اتود و تمرین پشت آنهاست. من همه‌ی هرچه نوشته‌ام را پیش‌تر در وبلاگ گذاشته‌ام، حتا همین شعرها هم آنجا هست ولی آن همه را کنار هم گرد نکرده‌ام تا دفتری جدا ساخته باشم. تمرین و اتود، هرچه‌قدر هم عالی اگر درآمده باشد، هنوز با شکل نهایی فاصله دارد. برای من این دو دفتر، شکل نهایی خیالی‌ست که نزدیک به 10 سال پیش از این برایم پیدا شده بود. خیالی که تصویر را در پیراسته‌ترین شکل آن، قاب‌گرفته می‌خواست. پیراستگی‌ای که زبان را منجنیقی می‌خواهد به پرت کردن اشکالی در خیال تا آن را به آتش بکشد، آتش تمنایی سوزان نه سوزنده. همزمان نمی‌خواستم و نخواسته‌ام این اشکال، قطعیت شکل داشته باشند. به گمان من قطعیت شکل، بسته به خطوط رسمی‌ست که آن را تحدید کرده به هیاتی درآورده و من خواسته‌ام این خطوط را بردارم. این برداشتن، کاستن و افزودن، ابهام دارد و چیزی پیش چشم می‌گذارد که از زور ناآشنایی، طبیعی نمی‌نماید ولی به عکس، باور من این بوده و هست که طبیعی آن چیزی‌ست که برای ما به سبب شکل پیشینی و پیش‌ساخته‌ی تلقینی، دیگر غیرطبیعی جلوه می‌کند و هرچه غیر آن را پس می‌زنیم. از طرف دیگر، طبیعی به جادوی عادت، ساده می‌نماید اما به گمان من سادگی، برآیند طبیعی منطق پیشینی ذهن است که ساده می‌خواهد پس ساده می‌سازد و برای این ساده کردن چاره‌ای جز چسبیدن به طبیعت ندارد، طبیعتی، باز می‌گویم، ساده به افسون عادت. در یادداشت «کژی از خود» که در پایان این دفتر یافتنی‌ست، فکرها و ایده‌هایم را تا آنجا که حوصله‌ام کشیده، آورده‌ام. این‌که چه اندازه در به جامه در آوردن آنها در این کار توانسته‌ام، زمان قاضی خواهد شد.


دو.
دیگر اینکه من این کتاب و هیچ کتاب دیگری‌م را برای بررسی و گرفتن مجوز [؟] به هیچ قبرستانی نفرستاده‌ام و نخواهم فرستاد. برایم خیلی عجیب و مزورانه و بزدلانه می‌آید دیدن نویسنده و شاعری که روزانه به وضعیت موجود ناسزاگویان در فیسبوک و دیگر کجاها سینه چاک می‌کند و باز از دنبال همین آدم‌ها که چهره‌های وقیح و قبیح‌شان نمای میزان فهم و درک‌شان از فرهنگ و ادب است برای گرفتن پروانه می‌دود! ارباب دیکتاتور، اعتبارش را از بازخورد هراسی می‌گیرد که در دل بندگانش می‌افکند؛ این حرف ساده و پیش پا افتاده‌ای‌ست ولی پیش پا افتادگی‌اش دلیل فراموشی آن نمی‌شود. اجازه خواستن از مرجعی که اعتبارش را از همین خواست و با همین خواست پیدا می‌کند، جز رسمیت دادن به او نیست. از آن بدتر، چادر کمر بسته بیرون آمدن به فریاد این است که آی مردم این‌ها نمی‌گذارند و دیرگاهی‌ست کتاب من و اثر من و شعر من را نگه داشته‌اند! این جز نمایش شارلاتانی و فریبکاری و بازارگرمی نیست. بد نیست کسی پیدا شود به یاد ما بیاورد مگر حلقه نویسندگان پراگ سالهای دیکتاتوری پرولتاریا، چه کار می‌کردند؟ مگر نویسنده و شاعر به جان آمده و آواره‌ی روسی چه کار می‌کرد؟ امروز که هزار راه برای رساندن اثر به دست دیگران هست، این همه عنعنات معلوم نیست به چه چیزی کمک دارد. یا یک نفر نویسنده و شاعر لاییک، سکولار و اته‌ایست و کمونیست و سوسیالیست چطور می‌تواند به خودش بقبولاند کتاب و کارش را در مسجدی ساخته از جان‌ها و خون در شیشه‌ کرده‌ی آدمها، سیخ به آسمان فروکرده همه مایه‌ی شرم، به همان مردم بفروشد؟ نه حتا یک نفر لاییک و سکولار و اته‌ایست و سوسیالیست که هر آزاده‌ای چطور دل به چنین بی‌شرمی می‌دهد؟ لابد منِ خرفت و نادان، صلاح کار نمی‌شناسم و عقل معاش هم ندارم وگرنه می‌فهمیدم این‌ها همه مرزهای هویت دیکتاتور را بحرانی می‌کند و پشتش را به لرزه درمی‌آورد!


سه.
اگرچه از توضیح و پانوشت و پی‌نوشت بر کار هنر بیزارم؛ با این حال در این ساختِ بی‌ساختِ دوکون‌دستگاهی قوادهای فرهنگی که تنها فکر و ذکرش پس نماندن از بازار است و فرهنگ کلمه‌ی بی‌جان زه‌وار دررفته‌ای‌ست زینت دهان وزیر و وکیل و ناشر؛ نقد و نقاد هم همدست بزه ملاحظه‌کار و صلاح‌اندیش، جوهر که همانا جستجوی جهان و تنقیح زبان است، از کف وانهاده. من گمان می‌کنم در چنین محیطی اینکه هنرپیشه‌ای کارش را در روش و منش توضیح دهد ضروری‌ست تا مگر درخواست رسمی دیگر کرده باشد. سه یادداشت افزوده به این دو دفتر نمای چنین درخواستی‌ست.
من از نویسندگان این یادداشت‌ها خواسته بودم با این شعرها بنویسند، نه برای این‌ها و نه برای من، خودم هم چنین کرده‌ام تا افزوده‌ها برآیند سینرژی و همنشینی با شعرها باشد.


چهار.
هیچ سخن گنجای سپاس‌گزاری و قدردانی‌ام از ح.هاتف و شاهد طباطبایی نیست، پس این تک مصرع بیدل را گواه می‌آورم:
                               
ز سازم چون نفس غیر از تپش صورت نمی‌بندد.

                                               
                                           امیر حکیمی
                                           خرداد 1393


                     ( لینک جایگزین )
امیر حکیمی 
کتابخانه دو-ال (Do-Library) خرداد 1393




No comments: