Friday, December 25, 2015

تپش‌ها ی احمدرضا چه‌که‌نی/ تیر 1352

من
زنگ تصویر توام
در آب
بَم





اشاره.


«تپش‌‌ها»، دومین دفتر شعر احمدرضا چه‌که‌نی‌، در تیر 1352 به سرمایه‌ی مولف در اهواز به چاپ رسیده است. پیش‌تر از این در 1349 دفتر «نفس زیر لختگی» منتشر شده بود؛ ما این دفتر دوم را در 1386 به این صفحه سپردیم. حالا که نسخه دیجیتال «تپش‌ها» را آماده می‌کردیم، آن نخستی را هم ویراسته‌تر، بازدیده و رد سهل‌انگاری‌های تایپی شده، دوباره بازسپاری می‌کنیم.

پشت جلد این کتاب در معرفی شاعر چنین: «چه‌که‌نی در سبزوار به دنیا آمد، به سال 1324. تا پایان دوره دبیرستان در همان‌جا درس خواند. بعد راهی آبادان شد و در دانشکده نفت آبادان مدیریت خواند. از سال 1348 به شرکت ملی نفت ایران پیوست و در سازمان آموزش این شرکت مشغول به کار شد. "تپش‌ها" دومین دفتر شعر اوست؛ اولی "نفس‌زیرلختگی" بود که در 1349 منتشر شد.»

این دفتر با نامه‌ای آغاز می‌شود:


« با تو – که می‌شناسمت؛
که نمی‌خواهم تنها خواننده‌ی شعر باشی. و خوب می‌دانی که این خواست را به تو تحمیل نمی‌کنم. اما آرزو دارم که تو را و مرا، شعر ببرد؛ از آنچه ما نیست رها کند، و به آنچه ما هست پیوند دهد. و چه چیز در ماست؟ - شعر. و اگر این شعرها را نمی‌نوشتم، به چه شکلی از ما با تو بازمی‌گفتم؟ - به شکل نوشته، باز.
پس از ارایه «نفس‌زیرلختگی»، کسانی گفتند: «این، شعر دشواری‌ست». شاید هم حق داشتند. چراکه ذهن‌شان معتاد کلمات آراسته و القاکننده‌ی مفاهیم غم و غصه و سوز و امید و شکل روزمره عشق، و غرولند بود. در حاشیه، صدای تو هم بود: «من نمی‌دونم این شعررو کاملا می‌فهمم یا نه؛ اما می‌تونم بگم ازش لذت می‌برم».
می‌دانی، همسایه‌ی تو «معنا»ی تپش‌های «نفس‌زیرلختگی» را از من می‌خواست. می‌پرسید که «ساعت قدیمی معطر» چیست؟ و، که ساعت قدیمی چرا معطر است، و مگر می‌شود؟ من به او چه می‌توانم بگویم که او نمی‌داند چطور با شعر طرف بشود. او با همان منطق که بالارفتن قیمت شکر را در بازار توجیه می‌کند، می‌خواهد شعر را حلاجی کند. او سعی می‌کند شعر را بفهمد، و همین‌جاست که شعر از کنارش می‌گذرد و او از لمس شعر، بی‌خبر بازمی‌گردد. شاید گناه از آنهایی باشد که گفته‌اند شعر «باید» چنین و «باید» چنان باشد – و به‌زور باید حتما اندیشه – فلسفه – فکری صریح را دربرداشته باشد؛ دردی را به صراحت بازنماید. و حرف‌ها را صریح بازبگوید. و همسایه تو، که به دنبال حرف‌ها و دردهای صریح است، چون در شعری این‌ها را نیافت، فکر می‌کند که آن شعر فهمیدنی نیست. چون در پی فهمیدن بوده، از دریافت خود شعر غافل مانده است. درست است که شعر، وقتی در شکل خود گرم می‌شود که تپش قلب‌ها را بتپد، اما دیگران، نیز، باید که در ذهن خود دریچه‌ای مشتاق به شعر باز کنند، با ذهنی پذیرا با شعر روبرو شوند، به آن دل دهند تا بتوانند از آن عبور کنند.
هنگام آن است که «باید»ها را از گرده شعر برداریم. بگذاریم شعر، خود نفس بگیرد و برود. بگذاریم شعر، خود، خویشتن‌اش را بیابد. اندیشه‌ای را اگر می‌خواهد، خود به مقتضای ظرفیتش برگیرد و در خویشتن‌اش حل کند. صفات را از شعر برگیریم. چرا شعر خوب و شعر بد؟ یک تپش یا شعر هست، یا نیست. شعر – که با آن، شاعر تبار «خود» و «خودها» را می‌جوید.
برای روبروشدن با شعر، ساده باید بود. داشتن مدارک تحصیلی، لمس شعر را الزام‌آور نمی‌کند. آن آقایان تحصیل‌کرده‌ای که در قطار، دلتنگی‌های یدالله رویایی را از من گرفتند و پس از ورق‌زدنی به‌سنگینی به من بازپس‌دادند، حتا نمی‌خواستند بر سر یک خط شعر تامل کنند. اما در عوض، مادری دبیرستان‌ندیده، همان شعرها را به راحتی می‌خواند و لذت می‌برد. تفاوت در این است که مادر ساده، ذهنی آماده برای پذیرش شعر دارد.
ما مشهوریم به شعردوستی و سرزمین ما مشهور است به شاعرپروری. مورد نخستین را اما من نمی‌پذیرم. بسیاری از آنچه پدرهای ما می‌خوانده‌اند، شعر نبوده، ضرب‌المثل بوده، پندوحکمت بوده، تفنن ردیف‌دار بوده، کلمات حال‌دار بوده. بی‌جهت نیست که پس از پنجاه سال، هنوز بر سر حقانیت نیما جدال می‌کنند. شعر جوان فارسی که جای خود دارد. ما هنوز یک توده‌ی وفادار شعرخوان نداریم، مردم به‌طور پراکنده شعر می‌خوانند. درین‌صورت چگونه پاره‌ای می‌گویند که باید برای مردم و سلیقه آنها شعر گفت؟ می‌پرسم کدام مردم؟ آیا تفنن‌خواهان را هم جزو مردم به‌حساب می‌آورید؟ اگر چنین است، چگونه شاعر راضی می‌شود به سرنوشت شعر – که سرنوشت خود اوست – بی‌اعتنا بماند و برای آن مردم، تفنن بنویسد؟ او، که سرسپرده شعر است چگونه می‌تواند به آب ناسالم باریکه‌ها و اشاره‌های نامطمئن راضی شود؟ و شاعر باید که سرسپرده شعر باشد، به‌ویژه در این زمانه‌ی سلطه وسایل ارتباط‌جمعی.
و بگذار در همین ‌جا، پرسش‌هایی وسواس‌انگیز را که دیری‌ست در من بوده، به تا بازبگویم. اینکه آیا زمانه‌ای که در آنیم، نقشی تعیین‌کننده برای شعر خواهد داشت، و درنتیجه پنجاه سال دیگر، با نگاهی به پشت سرمان، همه‌چیز را دیگرگون خواهیم دید؟ انسان – شاعر در برابر تکنولوژی حاکم بر دنیای ما و دنیای رابطه‌ها، چه خواهد کرد؟ تو هم می‌دانی که چه تفاوت وحشتاکی است بین دیروز و امروز. شاعر این زمان می‌خواهد که همچون شاعران پیشین، چشمی هم به علوم داشته باشد. اما آیا علوم زاینده این تکنولوژی برترین، با علوم حتا در بیست سال پیش، قیاس توانند شد؟ وقتی همه‌چیز در دگرگونی سهمناکی چرخان است، چگونه می‌شود به همان‌گونه که شاعران پنجاه سال پیش – نمی‌گویم صد سال – می‌دیده‌اند، دید؟ و اینجاست که «نگاه» شاعر مطرح می‌شود. می‌خواهم موردی را با تو درمیان‌بگذارم. ببین، من از آزادی دو مرغ عشق در قفس آویزان از پنجره اتاقم مفهومی دیگر دارم. شاعر در صد سال پیش می‌توانست پرنده‌ها را از قفس آزاد کند و شعری هم برای پرواز آزاد آنها بنویسد. اما من، که می‌دانم این پرنده‌ها در قفس به دنیا آمده‌اند، در قفس بزرگ شده‌اند، دنیای آزادی را از یک زاویه محدود دیده‌اند، و اگر آزاد شوند، شاید که بمیرند، نمی‌توانم نگاه خوش‌باوری به آزادی آنها داشته باشم. غریزه؟ به نظر من، این هم تابع است، هم متغیر.
مساله این است که چطور می‌شود «نگاه»ی تازه داشت – نگاهی کاونده که لرزه‌های در راه را حس کند و پلی بزند میان حال و نیامده. این ویژگی را شاخه سالم شعر فارسی دارد. شعر آگاه از مایه‌ی کهن، با هوای این خاک. من، شعر شاعران جوان را – شعری که افراطی‌اش می‌نامند – جوانه‌های این شاخه می‌دانم و دوست دارم. شاید جای‌جای، با ضعف‌هایی همراه باشد، اما همین ضعف‌ها، توانش‌های آن است. و چه غم، اگر شعر اینان چاپ نمی‌شود، و اگر می‌شود، یا به سکوت برگزارش می‌کنند یا مبتذل‌ش می‌خوانند.
شاعر این زمان ما با گستره‌های گونه‌گونی از هنرها و دانش‌ها رودروست. و چه امکانات بسیاری در آنها هست که می‌شود به خدمت شعر درآید: سینما – زبان و تصویر‌هایی که واقعیت می‌یابند، وسیله انفجار فاصله‌های شدنی - ، نقاش – خلوص بعد رنگ حس‌شده - ، شناخت فرم در معماری، موسیقی، دانش کیهانی . . . از تمامی این‌ها می‌شود به سود تعالی زبان شعر فارسی بهره برگرفت.
خواننده‌ها – همسایه‌های تو – نیز باید به ذهن خود تمرین دهند، برای پذیرش و لمس شعر آماده شوند، تا بدینگونه شعر فارسی از وجود یک جبهه نقدگر و تحلیل‌کننده هوشیار برخوردارگردد. درآن‌صورت، داوری‌های شتاب‌زده از بین می‌رود و لغزش‌ها تکرار نمی‌شود.
من چیزهایی را که در خاطرم بود، به تو بازگفتم – تقریبا بی‌آدابی و ترتیبی. اگر «نفس‌زیرلختگی» که ما را با یکدیگر آشنا کرد هم نمی‌بود، بی‌تردید روزی در مسیر رفت سیاره‌ای‌مان، یکدیگر را می‌دیدیم. و من، به شکل نوشته – که حرمت زندگی‌ست – از «ما» با تو می‌گفتم؛ رازهای دنیای بی‌رحم کلمه‌ها را به تو فاش می‌کردم.
و حال، تپش‌های پس از نفس‌زیرلختگی مرا می‌گیری. من حمایل هیچ ادعایی را ندارم. اما پشت این تپش‌ها، مردی را می‌یابی که چشم‌به‌راه‌شان است و، که شب از خواب می‌پرد اگر کسی با تفنن از آنها بگوید. این، آخرین کتاب از من است، مگر اینکه به زمانی دیگر، باز مرا جای دیگر ببینی. و چه خوب است که آن زمان هم، یکدیگر را به جا آوریم.


آبادان - هفدهم آذر 1351
      احمدرضا چه‌که‌نی»


لینک دریافت : تپش‌ها  
احمدرضا چه‌که‌نی / چاپ نخست 1352 / بازسپاری نخست کتابخانه دو-ال، آذر 1394

لینک دریافت: نفس زیر لختگی 
احمدرضا چه‌که‌نی / چاپ نخست 1349 / بازسپاری دُیم کتابخانه دو-ال، آذر 1394


No comments: