بناهای قدیمی عالی صفویه از قبیل آینهخانه و هفتدست و غیر اینها را در شرف انهدام دیدم، واقعا... من مملکتی بدبختتر و ملتی ذلیلتر از مملکت و ملت ایران در هیچجا ندیدم. در ممالک دیگر، جزیی آثاری از کسی غیر معروف را با کمال اهتمام حفظ مینمایند...از خاطرات حاج سیاح
تازگیها، "روزنامهی تبعید" حسن عالیزاده را میخواندم – نشر سالی، 1381 – که اول تقدیمش کرده به بیژن الهی، گوارای سادگیش شدم.
( 1/ روشن که شد اتاق/ تو را/ از دست داده بودم.
2/ خطی کشیدهاند متحرک، سیاه، مورچهها/ از چسبِ دورِ نامه/ و خوردهریزهای شبِ رفته روی میز/ تا در که چارتاق.
3/ نور کپک زده.
– شعر "سه تصویر")
یادم از این شعرها آمد، که دوستی در گذشته برایم آورده بود. شش شعر بلند از الهی که بین سالهای 45 تا 47 درآمده در جزوهی شعر. دلم میخواست شعرهای دیگری هم اضافه کنم به این مجموعه، که مجموعه نیست حقیقتن، تا سر و شکلی تمامتر بگیرد اما اینها را کنار هم که گذاشتم، در مقایسه، جریانی متفاوت به نظرم آمد در تصویرسازیهای شاعر و در فرم؛ همین شد که اینها را چیدم کنار هم – و البته اینکه آن دیگر شعرها را جاهای دیگری هم دیده بودم، مثلن جاهایی توی نت - . به غیر از شعر اول – آزادی و تو – و شعر آخر – گلیلی در پردهی خون – باقی شعر به نثرند، به قول الهی، عطف به مقدمه ای که بر "اشراقها" نوشته ( میخواهم شبی از شبهای بهمن، که برف، غذا را سپید کرده است، به عرشه بازگردم، و مقام یک کولی در قلبم کف کند / بگذار این فلزِ تیز، در جیبِ من، استتیک جنگیی خود را بیدار کند ! – از شعر طاعون). اینکه این شعرها چقدر شعر به نثرند، یا که اصلن شعر به نثر چه هست یا باید باشد، به من مربوط نیست، سوادش را ندارم، اما خواندنی بودن اینها، انکار شدنی نیست.
شب که گلهی تیشهها را فرهاد میچراند
(با همیشهاش، که لحظههای پس از بارانهاست)
تنها یک کشتی در دورترین بندر دنیا سوت میکشد
- از شعر "گلیلی در پردهی خون" -
بازسپاری نخست : خرداد هشتادوهفت
1 comment:
آنچه را که روحم طالب بود ، در خانه ات يافتم و حظّی بسیار بردم
دمت گرم دوست
پیرایه
Post a Comment