سر بی سامان سریست که با دست آشنا نیست. اینطوری وقتی آدم
خودش را کشف میکند به نوعی خودشناسی میرسد، که اگرچه خداشناسیست ولی خداهایش را
در جایی کشف میکند که زمانی خداهای دیگران را دفن کرده بود، یعنی زادگاه آدم.
یعنی در زادگاهت هم ممکن است غریب بمانی اگر خودت را نشناسی. و کیلومترها برمیخیزند
و بعد میگیرند و تبعیدیِ چیزی میمانی که نمیدانی چیست.
رویایی؛
زندگی در زبان، کتاب "عبارت از چیست؟"
این کتاب یک داستان قشنگی دارد از شش هفت سال
پیش. داستان را هم نباید بخیل باشد آدم برای خودش نگه دارد.
آن وقتها که تازه این وبلاگ راه افتاده بود، و
دو چند کتابی اینجاسپاری شده بود و یکی از قضا "برجهای قدیمی"ی همین علیمراد؛
نمیدانم از کجا دختری که داشت میمرد، توی بیمارستان بود، سرطان داشت، موهایش را
تراشیده بود، زیر شیمیدرمانی و اینها همهاش دروغ، شمارهام را پیدا کرده بود؛
زنگ زده بود و با هم حرف زدیم و من که فهمیده بودم کیست و او شاید نمیدانست من میدانم،
هم خوشم آمد گفتم بیاید یک روز هم را ببینیم که این یعنی دیگر توی بیمارستان نبود
و حالش بهتر شده بود! این دختر، دوستِ دوست دختر من بود که دیگر دوست دختر من
نبود، و آن وقت من با دوست دختر دوست نزدیکیم، روی هم ریخته بودیم، یا داشتیم میریختیم
یا قبل از آن بود که بریزیم اما من حالا یا چون از این دوست دوستم خوشم آمده بود و
آن قبلی را دیگر نمیخواستم، یا یکی دیگر هم این وسط بود که یادم نیست کی بود؛ آن
دوست دختر سابق را پرانده بودم رفته بودم به حالت انزجاری. دیگر من شروع کرده بودم
به نوشتن برای دوست دوستم که میخواستمش و هنوز نمیدانستم دختری که داشتم عاشقش میشدم،
همان دوست دوستم است، یا میدانستم خودم را به نمیدانستم زده بودم و با دوستم هم
راجع به زنی، که آی دیای بود توی از همین سایتهای سوشیال نت-ورک، و شاید اصلن زن نبود جز نقابی، که آنطور
خوب بازی میکرد و من شرط بسته بودم که هست؛ و هر دوی ما نمیدانستیم کیست یا او
میدانست، دوستم، اما نمیخواست بگوید و نگفت، حرف میزدم و به او گفتم، که
بالاخره معلوم میشود و میفهمم کیست
و خود آن زن هم که آن وقت هنوز زن نبود، حالا انگار شده، یکطوری برد ماجرا را به سمتی که بعدن بشود، معلوم. از آن طرف آن دوست دختر سابق هرچه زنگ زد، جواب ندادم، یا اگر دادم خیلی سرد و بیرحم دادم که بفهمد منزجرم و دیگر نمیخواستم ببینماش ولی او راههای دیگر پیدا میکرد که همیشه همه جا باشد و من چارهای نداشتم که ببینماش و به روی خودم نیاورم؛ همهمان داستانی را داشتیم مینوشتیم که حالا تکههایش را اگر به هم وصل کنیم، میشود این که یکی رفته ایتالیا، یکی لوکزامبورگ، یکی امریکاست و من، آواره، همچنان همان کاری را دارم میکنم که آن وقت هم میکردم یعنی تایپ کتاب علیمراد فدایینیا؛ که آن دوست دوست دخترم که عاقبت یک روز قرار گذاشتیم و قرار شد بیاید جایی، نیامد و به جاش همان دوست دختر سابق آمد، توی کافهای که پاتوقم بود توی نیاوران و من دیر رفتم. دیر که رسیدم، از پشت سرش دیدم نشسته، به جایش آوردم، میخواستم بگذارم بروم، خیلی بیرحمی بود دلم نیامد منِ سنگدل و تو رفتم؛ خنک نگاهش کردم و یادم نیست چی گفت و یادم نیست خندیدم و شاید ادای آدمی را در آوردم که جا خورده بود، اما او طفلکی فقط میخواست این آدم که جز همین کتابها، هیچ چیز دیگر برایش مهم نبود، را یکبار دیگر ببیند یا میخواست به او چیزی را ثابت کند که من آن وقت نفهمیدم چه چیزی و هنوز هم نفهمیدهام. آن وقت از توی پوشهی بزرگی، که چون گرافیست بود فکر کرده بودم طرحهایش را آن تو گذاشته و از دانشگاهی جایی میآید - یک سری کاغذ در آورد که بیشتر کپیهای "جزوهی شعر" بود، به زحمت پیدا کرده و کپی گرفته برایم آورده بود تا بگذارم توی این وبلاگ، البته نمیدانست من قبلش خود جزوهها را پیدا کرده بودم و من هم نگفتم. و چیزهای دیگری هم بود، یک سی دی که اسکن شدهی همین، "نامهی شاپور به آهوانش و روایت بی نامان"، هم در میان آنها بود. پس همه را داد به من. یادم هست که آمدم خانه، پوشه را باز کردم نگاه کردم، و بستم همه را گذاشتم یک گوشهای و دیگر هیچوقت سراغش نرفتم. بعد هم اینطور شد که فهمیدم آن زن را که دوست دختر دوست نزدیک خودم بود و دست برنداشتم و همچنان ادامه شد که شد دوست دختر من و رو نداشتم دوستم را ببینم، همه آن رابطهها و آشناییها و دوستیهای مشترک را قطع کردم؛ و خوبیاش این شد که دوست دختر سابق، شد دوست دختر دوست نزدیک و ماند و من هم که با این یکی رفتم و از قضا چند سال بعد رفت با یکی دوست نزدیک من. همین وسطها که ما خرگوشانه به جان هم افتاده بودیم، بعد دو چند سال که شد و من آن پوشه را هرگز دست نزدم، دوستی قدیمی زنگ زد گفت برایم یک چیزی بیاورد. چون نمیخواستم ببینمش، من و من کردم، گفت کتاب. رفتم. یادم نیست کجا. و یا شاید آمد خانهام و دو تا کتاب برایم آورد، یکی همین "نامهی شاپور به آهوانش و روایت بینامان" و یکی هم "طبل". این دومی هم نوشتهی علیمراد و رمان پلیسی عالیست. کتابها که در نیویورک چاپ شده را برداشتم نگاه کردم، گفت داستان عجیبی شده که دوستش، توی کتابفروشیای در توکیو، اینها را دیده، خریده آورده برای او که او هم آورده برای من! آن وقت باز یاد آن پوشه افتادم. برای دوستم نگفتم ماجرا را و به روی خودم نیاوردم یکی از آن کتابها را پیشتر داشتهام. او که رفت نشستم دو تا کتاب را دو سه روز شد خواندم، خیلی به دلم نشست و خواستم بردارم تایپ کنم بگذارم اینجا. دیدم خیلی از عمر چاپشان نمیگذرد و لابد هنوز میفروشد، انصاف نیست! دست کشیدم؛ به جاش رفتم پوشه را برداشتم، از خاک تکاندم، کاغذها را در آوردم نگاه کردم و سی دی را برداشتم برای اولین بار ببینم تویش چیست که همین کتاب بود اسکن شده؛ ریختم روی لبتاپ و باقی را انداختم دور.
و خود آن زن هم که آن وقت هنوز زن نبود، حالا انگار شده، یکطوری برد ماجرا را به سمتی که بعدن بشود، معلوم. از آن طرف آن دوست دختر سابق هرچه زنگ زد، جواب ندادم، یا اگر دادم خیلی سرد و بیرحم دادم که بفهمد منزجرم و دیگر نمیخواستم ببینماش ولی او راههای دیگر پیدا میکرد که همیشه همه جا باشد و من چارهای نداشتم که ببینماش و به روی خودم نیاورم؛ همهمان داستانی را داشتیم مینوشتیم که حالا تکههایش را اگر به هم وصل کنیم، میشود این که یکی رفته ایتالیا، یکی لوکزامبورگ، یکی امریکاست و من، آواره، همچنان همان کاری را دارم میکنم که آن وقت هم میکردم یعنی تایپ کتاب علیمراد فدایینیا؛ که آن دوست دوست دخترم که عاقبت یک روز قرار گذاشتیم و قرار شد بیاید جایی، نیامد و به جاش همان دوست دختر سابق آمد، توی کافهای که پاتوقم بود توی نیاوران و من دیر رفتم. دیر که رسیدم، از پشت سرش دیدم نشسته، به جایش آوردم، میخواستم بگذارم بروم، خیلی بیرحمی بود دلم نیامد منِ سنگدل و تو رفتم؛ خنک نگاهش کردم و یادم نیست چی گفت و یادم نیست خندیدم و شاید ادای آدمی را در آوردم که جا خورده بود، اما او طفلکی فقط میخواست این آدم که جز همین کتابها، هیچ چیز دیگر برایش مهم نبود، را یکبار دیگر ببیند یا میخواست به او چیزی را ثابت کند که من آن وقت نفهمیدم چه چیزی و هنوز هم نفهمیدهام. آن وقت از توی پوشهی بزرگی، که چون گرافیست بود فکر کرده بودم طرحهایش را آن تو گذاشته و از دانشگاهی جایی میآید - یک سری کاغذ در آورد که بیشتر کپیهای "جزوهی شعر" بود، به زحمت پیدا کرده و کپی گرفته برایم آورده بود تا بگذارم توی این وبلاگ، البته نمیدانست من قبلش خود جزوهها را پیدا کرده بودم و من هم نگفتم. و چیزهای دیگری هم بود، یک سی دی که اسکن شدهی همین، "نامهی شاپور به آهوانش و روایت بی نامان"، هم در میان آنها بود. پس همه را داد به من. یادم هست که آمدم خانه، پوشه را باز کردم نگاه کردم، و بستم همه را گذاشتم یک گوشهای و دیگر هیچوقت سراغش نرفتم. بعد هم اینطور شد که فهمیدم آن زن را که دوست دختر دوست نزدیک خودم بود و دست برنداشتم و همچنان ادامه شد که شد دوست دختر من و رو نداشتم دوستم را ببینم، همه آن رابطهها و آشناییها و دوستیهای مشترک را قطع کردم؛ و خوبیاش این شد که دوست دختر سابق، شد دوست دختر دوست نزدیک و ماند و من هم که با این یکی رفتم و از قضا چند سال بعد رفت با یکی دوست نزدیک من. همین وسطها که ما خرگوشانه به جان هم افتاده بودیم، بعد دو چند سال که شد و من آن پوشه را هرگز دست نزدم، دوستی قدیمی زنگ زد گفت برایم یک چیزی بیاورد. چون نمیخواستم ببینمش، من و من کردم، گفت کتاب. رفتم. یادم نیست کجا. و یا شاید آمد خانهام و دو تا کتاب برایم آورد، یکی همین "نامهی شاپور به آهوانش و روایت بینامان" و یکی هم "طبل". این دومی هم نوشتهی علیمراد و رمان پلیسی عالیست. کتابها که در نیویورک چاپ شده را برداشتم نگاه کردم، گفت داستان عجیبی شده که دوستش، توی کتابفروشیای در توکیو، اینها را دیده، خریده آورده برای او که او هم آورده برای من! آن وقت باز یاد آن پوشه افتادم. برای دوستم نگفتم ماجرا را و به روی خودم نیاوردم یکی از آن کتابها را پیشتر داشتهام. او که رفت نشستم دو تا کتاب را دو سه روز شد خواندم، خیلی به دلم نشست و خواستم بردارم تایپ کنم بگذارم اینجا. دیدم خیلی از عمر چاپشان نمیگذرد و لابد هنوز میفروشد، انصاف نیست! دست کشیدم؛ به جاش رفتم پوشه را برداشتم، از خاک تکاندم، کاغذها را در آوردم نگاه کردم و سی دی را برداشتم برای اولین بار ببینم تویش چیست که همین کتاب بود اسکن شده؛ ریختم روی لبتاپ و باقی را انداختم دور.
حالا شش هفت سال ازین ماجراها گذشته و اسکن این
کتاب لابهلای چیزهای کمی که در تبعید با من آمد، آمده و پس برداشتم به تایپ کردن،
دیدم هر روایتش، یک جوری مرا یاد همین داستان میاندازد.
" دیشب که آمد خانه، خبر مرگ
یکی از دوستانش را شنید، تنها. نشست و مشغول شد به خوردن برای یکی دو ساعت و بعد
شروع کرد به قدم زدن دیروقت. بعدش را دیگر به یاد نیاورد تا روز بعد صبح. خبرهای
دیگری هم بود. از مرگهای دیگر آدمهای دیگر. روزهای بسیار گذشت، همینطور، کمابیش.
بعد مدتی به یاد آورد که افتاده در بستر بیماری و همین روزهاست که دیروقت شبی،
دوستی خبر مرگ او را بشنود، بعدش را، هرچه فکر کرد، دیگر نتوانست تصور کند، وقتِ
شدن بود." - روایت 29 از بی نامان
تایپ که تمام شد، باز فکر کردم بهتر است اجازه
گرفته باشم از مولف یا نشر روزن، که بگذارمش توی وبلاگ. گشتم دیدم دسترسی به مولف
ناممکن؛ ولی توی سایت نشر روزن – که ناشر این کتاب است -، آدرس ایمیلی هست،
به آن آدرس نامهی نسبتن مفصل روانه کردم ماه پیش و هرگز جوابی نیامد. خیلی فکر
کردم و خواستم نسپارم کتاب را اینجا و دیدم اگر برایشان مهم بود، لابد جواب میدادند
و به البته این هم گستاخیست، یعنی آنها حق دارند جواب ندهند و من هم حق ندارم این
را بگذارم اینجا که میگذارم.
دریافت کتاب: نامهی شاهپور و آهوانش و روایت بی نامان
علی مراد فدایی نیا
طرح جلد از منوچهر یکتایی، شعر ناصر خسرو
بازسپاری نسخه
الکترونیکی Do-Library؛ فروردین 1392
No comments:
Post a Comment