[In order to
understand
I destroyed myself.]
/Fernando
Pessoa
پیبند.
(مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنی)
تصدق صفایت بگردم
«جام، خاکستر وَ گوشت»، تابلوی سوم از نقاشی سهلتیست که
دو تای دیگرش را قبلن کشیده بودم: «جغرافیای سگ» و «جهان پوستی». نقشی که به دست
نیامده/نمیآید - :«لت سوم: که آدم اگر بتواند از توی کُسش
عکس بگیرد، بته جقهی سرخ یا مچاله تودهی جنینی دارد میشود، یا چشمی ترکمن تویش
را خالی کرده باشند خون کرده باشند و یا گوشت تکه آمادهی استیک - معلق در آبیِ
زمینه، فیروزهای.» - و شاید اگر نقاش بودم، نقاش بهتری بودم، میآمد و این هم
هست که بهتر، همیشه، میگریزد از آمدن.
درآمد
این سهگانه، تباهیست ( :[هرچه] روی در شر است،
چراکه این ساعت علاقهی بنیادی آگاهی بیمار نه گذار از بیماریست. /آرتو ) و چون
اطراف آن میچرخد – چاره ندارد - فریبکار شده، از آن ناممکن ناتوان و نارس، نارساست. برای همین کش میآید.
در کش آمدن، تکرار میکند وقتی حول آن "چه" میگردد و تکرار، نیایشِ خاطرِ
وسواسی (آبسسیف) است و آن "چه" - اگرچه بی راز – "خدا" ست.
«وضع ندارم: وحشت و اضطراب و وسواس...
میروم حمام، تا
غذا درست کنم؛ همهچیز بوی نفت، پیاز و شامپو،
نان...
که در پیش آینه موهایم را میکنم، با دقتی گزاف، وقتی،
ساعتها، موهایم و با ناخن پوستم را، توی سرم، کندن، خندیدن،
از آینده و هراس، از پوست. هیچ بهتر هم نمیشود که آدمها را نبَرم
نبُرم و نروم پنهان شدن؛ وقتی میشوم، میترسم و بیرون که میآیم، و به صدای خودم
گوش میدهم وقتی حرف میزنم، با هرکس، یا مینویسم و دوباره میخوانم و صدایم...
زاری... بیزاری... میترسم... پس
میخوابم.
توی خواب...میآید (هم).
اما به تو گفتم یک جای خاصیست، جغرافی خودش را دارد که
بیرون از خواب من نیست. قدیمترها میگشتم روی نقشه، کجا باشد؟ و نیست و نمیباشد.
چه چیز را (دنبال گشتن)؟.
یک بار مسجد سوختهایست که مردم تویش، در تاریکی با موسیقیِ
گور، توی هم، روی هم، با هم، نالهناله، میریزد: لذت و پوستی، لذت و لزج، و تن و توی
تن، و هیچکس از هیچکس پیدا نیست،
اورجی، روی هم و کام و وقتی روشن میشود، یکباره روشن میشود، خوانندهای که موهای
بلند داشت و گیتار، عمامه دارد و شمشیر و میخواند: خطبهی قربان، میخواند... چه میگوید؟،
نمیآید، صدا ندارد... سر دارد، توی سر بیصورت و قد بلند و دهان بیجمله: قرآن، قرآن...
خُذوه
و غلُّوه
و
آدم با خنجرش، مردم با دستش، و آدم با فریادش، با هراسش، با برزخش، سر هم را و
تن هم را و بازوی هم را و دست هم را و پای هم را از مچ و از ساعد و گوشت... گوشت
ثمَّ الجحیم صَلّوه
میبُرند و
سرهایی همزمان دستهایی،
پایی، سینهای،
بر زمین افتادن افتادن
و دیگر هرکس بیسر
وُ سرهای گرسنه، به تنهای بیتن
هجوم و گوشت - گاهی گوشتِ خودش را
- به نیش میکشد و بریدهها از حلقوم بریده مثل از چرخگوشت... ریختن.
آن مرد با شمشیرش، با ریش بلندش، با صورتِ بیصورت: صداش،
دنبالم میدود، میپرد، میگیرد، مینشاند، دندانش را، صورتش را، حلقم را... توی
حلقومام... توی حافظهام.... فرو میکند.
آن وقت میپرم و وحشت و اضطراب و
وسواس»
پس مصطفا، لکنت است [مثل موسا: لکنت بود]؛ و فکر میکرد کلمه درنوردیدن مرزی
میتواند که بیگمان خیال توانسته. اما خیال کجا توانسته؟ در یک تصور مغشوشی که بیاز
زبان نمیشد. این را فهمید، اعجوبه شد، وسیع شد، و در خودش ماند. درخودماندن: سیاهیِ مطلق که دیگر میبلعد، زمان را میاستاند.
به علاوه، هرکس مصطفای خودش را دارد. مصطفای هرکس، همان اوییست که در خواب میبیند
و فکر میکند خودش است و خودش نیست، او ست. و چون این فاصلهگذاریست، مقدس است:
او (با تمام دیگرهایش)، قدسیست. این هم درخودمانِ دیگریست: برای خواستنِ کسی
باید دستی سویش کشید، اما پیشتر، به خواستن، میلی باید؛ میل که نیست وقتی او خودش
است، بیرون ندارد (این را من میگویم ملال).
ولی من میخواستم او را بکُشم: مولف (مصطفا) را چون الف دارد و الف همساز و پیوستهی اقتدار است: همخو میکند. الف یک نفر نیست... مصطفا
یک نفر نیست... من بهتر از این نمیتوانم قاضی را، پلیس و پاسبان را، روحانی و
روانشناس را، دارالتادیب و مدرسه را، معلم را، پدر را، مادر را، خانواده را، وطن
را، و تن را، خشونت و یکپارچه خواستن را بکِشم؛ یکپارچه طیف نیست رنگارنگ، سفیدِ سفید است
درست مثل خشم و فراموشی و شهوت، درست مثل کابوس. کابوس که انعکاس "همان"
است: از جای دیگر نمیآید. به جای دیگر اشاره ندارد. ولی آدم التماس میکند که
داشته باشد، التماسِ نجات دارد و پناه میبرد به فال (غافل که آن هم نه از جای
دیگر میآید: لکنت در کلمه است)، به نامده، به امیدی موهوم تا این را به تعویق
بیاندازد... همین را به تعویق بیاندازد تا به جای دیگر، به جای "بهتر"،
به جای "آبادی"، به جای "خوشی" و "بخت"، رسیده
باشد. این میشود عشق، این میشود بیتابی... (خرافه). ولی آنجا، آن
"چه" در انتظار اوست، انزواست...
بیزاریست.
[پس لعنت به ژانر، لعنت به وحشت، لعنت
به رمانس، لعنت به سایچ، لعنت به شعر، لعنت به داستان و ادبیات و کتاب و بالاتر،
لعنت به مولف... لعنت به من!]
من امروز این را میفهمم: دیگر او نیستم؛
من امروز به دنیا میآیم...می... میرم از او.
(و بیگمان خودِ این هم برونفکنیی متضاد و مضحکیست: خودش را دست میاندازد).
امیر حکیمی
26 آذر 1392
جام، خاکستر وَ گوشت
روایت نا/پیوسته
امیر حکیمی
نقش جلد از هاله زاهدی
چاپ نخست (الکترونیکی) آذر 1392
نشر اینترنتی دو - ال Do-Library
دریافت کتاب: