سلاخ بلبل
1- هنر خروس جنگي هنر زندههاست. اين خروش، تمام صداهايي را كه بر مزار هنر قديم نوحهسرايي ميكنند، خاموش خواهد كرد.
2- ما به نام شروع يك دورهي نوين هنري، نبرد بيرحمانهي خود را بر ضد تمام سنن و قوانين هنري گذشته آغاز كردهايم.
3- هنرمندان جديد فرزند زمانند و حق حيات هنري تنها از آن پيشروان است.
4- اولين گام هر جنبش نوين با در هم شكستن بتهاي قديم همراه است.
5- ما كهنهپرستان را در تمام نمودهاي هنري: تاتر، نقاشي، نوول، شعر، موسيقي، مجسمهسازي، محكوم به نابودي ميكنيم و بتهاي كهن و مقلدين لاشهخوار را در هم ميشكنيم.
6- هنر نو كه صميميت با درون را گذرگاه آفرينش هنري ميداند، سراپاي جوشش و جهش زندگاني را در خود دارد و هرگز از آن جداشدني نيست.
7- هنر نو بر گورستان بتها و مقلدين منحوس آنها، به سوي نابود كردن زنجير سنن و استوار ساختن آزادي بيان احساس پيش ميرود.
8- هنر نو تمام قراردادهاي گذشته را ميگسلد و توي را جايگاه زيباييها اعلام ميكند.
9- هستي هنر در جنبش و پيشرويست. تنها آن هنرمنداني زنده هستند كه تفكر آنها به دانش نوين استوار باشد.
10- هنر نو با تمام ادعاهاي جانبداران هنر براي اجتماع، هنر براي هنر، هنر براي .... تباين دارد.
11- براي پيشرفت هنر نو در ايران بايد كليهي مجامع طرفدار هنر قديم نابود گردند.
12- آفرينندگان آثار هنري آگاه باشند كه هنرمندان خروس جنگي به شديدترين وجهي با نشر آثار كهنه و مبتذل پيكار خواهند كرد.
13- مرگ بر احمقان.
2- ما به نام شروع يك دورهي نوين هنري، نبرد بيرحمانهي خود را بر ضد تمام سنن و قوانين هنري گذشته آغاز كردهايم.
3- هنرمندان جديد فرزند زمانند و حق حيات هنري تنها از آن پيشروان است.
4- اولين گام هر جنبش نوين با در هم شكستن بتهاي قديم همراه است.
5- ما كهنهپرستان را در تمام نمودهاي هنري: تاتر، نقاشي، نوول، شعر، موسيقي، مجسمهسازي، محكوم به نابودي ميكنيم و بتهاي كهن و مقلدين لاشهخوار را در هم ميشكنيم.
6- هنر نو كه صميميت با درون را گذرگاه آفرينش هنري ميداند، سراپاي جوشش و جهش زندگاني را در خود دارد و هرگز از آن جداشدني نيست.
7- هنر نو بر گورستان بتها و مقلدين منحوس آنها، به سوي نابود كردن زنجير سنن و استوار ساختن آزادي بيان احساس پيش ميرود.
8- هنر نو تمام قراردادهاي گذشته را ميگسلد و توي را جايگاه زيباييها اعلام ميكند.
9- هستي هنر در جنبش و پيشرويست. تنها آن هنرمنداني زنده هستند كه تفكر آنها به دانش نوين استوار باشد.
10- هنر نو با تمام ادعاهاي جانبداران هنر براي اجتماع، هنر براي هنر، هنر براي .... تباين دارد.
11- براي پيشرفت هنر نو در ايران بايد كليهي مجامع طرفدار هنر قديم نابود گردند.
12- آفرينندگان آثار هنري آگاه باشند كه هنرمندان خروس جنگي به شديدترين وجهي با نشر آثار كهنه و مبتذل پيكار خواهند كرد.
13- مرگ بر احمقان.
انجمن هنري خروس جنگي
غريب.شيرواني.ايراني
اي مطرب خوش قا قا ، تو قي قي و من قو قوتو دقدق و من حقحق تو هيهي و من هوهو
- مولانا
اينجا نبودم، بودم، فكرم، دستهام، درگير بود، درگير پيدا كردن، دلم اينجاست. به قول افشين، باستانشناسي، همين است، كسي نميشناسد، كسي نميداند، آنقدر اسم و شعر و متن ديدهام كه براي تمام عمرم، براي تمام نوشتنم، بس باشد، بس نيست اما، من ميانهاي با اين باستاني ندارم، ميانهام با همين ميانهست، نه آنطرفتر، نه دورتر. درگير بودم با چيزهاي ديگري، از همين چيزها، اما نميدانم، چهطور ميشود گفت!، ساده نيست، صدا كوتاهست، دست كوتاهست، چه چنگكي، اختاپوسي، افتاده روي من، روي خودم، انگار فرو ميروم، ميآيم بالا، نفس ميگيرم، تا ميرسم پايين، دارم خفه ميشوم، خفقان، شايد، كنار ميزني، لايه، لايه، لجن، چربي، چرك، ميرسي به چيزي، آن هم نه چيزيست، لنگه كفشيست، كهنه صندوقيست، اما همين چيزها، بعد بيشتر، ميروي پايين، غرق ميشوي، غريق نميشوي، ساده نيست، توجيه ندارد، حرف ندارد.يك كتابي هست، " خروس جنگي بيمانند"، طاهباز جمع كرده، مرواريد در آورده 1380؛ كتاب ديگري هست، " هوشنگ ايراني"، آتشي مقدمه زده، نخستين – به گمانم – در آورده 1380، من ايراني را از " تاريخ تحليليي شعر نو" ي شمس لنگرودي، ميشناختم و پراكنده، اينجا و آنجا، اين كتاب، آن مقاله، توي حرفهاي رويايي، توي حرفهاي ديگران، خوانده بودم، شنيده بودم بيشتر، تا اين كتابها را ديدم، ميدانستم در آمده چيزهايي، نديده بودم اما، هنوز هم نديدهام، اتفاقي، كاملن، اينها رسيد، ميدانم اگر كسي بخواهد، ميتواند پيدا كند، شايد، چاپشان البته، تا آنجا كه من ميدانم، تمام شده، اما توي كتابفروشيها...هوشنگ ايراني، حالا، براي من، وقتي خواندم نوشتههايش را، وقتي ديدم كي اين جريان آمده، 1329-1330، آدم حيرت ميكند، نه از ايراني، از ايران، البته كه ايراني، توي دنيا چرخيده و بازگشته، خيلي جاها را ديده، رفته، آن هم دههي پنجاه اروپا، بعد جنگ، چيزهايي ديده، كه شايد، براي آن دههي بيست ما، خيلي تازه بوده، مثل دادا، مثل سوررئال، مثل سمبوليسم، مثل فوتوريسم، و چيزهاي ديگر، و تاثير گرفته و هرچه، اين حرفها را كاري ندارم، من به جريان كار دارم، به آنچه مال آن سالهاست، اين عجيب نيست؟، عجيب نيست كه ميوزد و تمام ميشود؟، نسيمي، كه ميلرزاند پشت آدم را، پشت من را كمينه، پشت ديگران را اما، نميدانم، چه ميشود گفت؟، بايد رفت، دقيق شد، كنكاش كرد، وقت گذاشت، پديده را دريافت، شناخت، شايد، نميدانم، كسي بگويد بايد چه كرد؟، بنشينيم، لنگ روي لنگ،آن وسط را باد بدهيم، بگوييم، حيف، تا اينكه از اتفاق، يكي بيايد، اينها را بياورد، بعد نگاهشان كنيم، و... البته خردهاي نميشود گرفت، تقصير كسي نيست، تقصير خيليهاست، شايد ما بايد همين جا، بنشينيم، كسي بيايد، حقنه كند، لقمهاي بجود، بگذارد توي دهانمان، تا از اين كثافت، فربهگي بيايد و بتركيم از كثافت چرب، از نميدانم چه.
توي آن دو تا كتاب، تمام نوشتهجات و شعرهاي ايراني، جمع هم هستند، من صدادارترينشان را برداشتم، آوردم اينجا، مجموعهي " بنفش تند بر خاكستري" كه شهريور 1330 چاپ شده در دويست نسخه! حرفهاي رويايي را هم ميآورم، كه نوشته بوده، وقت مرگ ايراني، توي همان سال 52، و توي " هلاك عقل به وقت انديشه" هم هست، نه به خاطر حرفهاي رويايي، به خاطر غربت ايراني، بيشتر.اضافه هم كنم، كه "خروس جنگي"، نشريهاي بوده، كه ايراني و غريب و شيرواني در ميآوردهاند، بعد از منوچهر شيباني و ضياءپور، توي سال 30. توي شمارهاي كه اينها تازه آمده بودند جاي قديميها، دورهي اول، بيانيهاي هست، اسمش "سلاخ بلبل"، حال و هوايي دارد، دلم نيامد نياورماش آن اول. ببيني ياد چهها كه نميآورد آدم را.راستي كه، نقاش هم بوده ايراني، مثل منوچهر شيباني، و اين خود حكايتي ديگر.
كتابهاي ديگري هم هست، تازه دستم رسيده، از لطف دوستان، از اقبال من، آنها را هم، ميآورم اينجا، به زودي، اگر عمر وقت بگذارد.
اگر كسي، شعرهاي شيباني، دم دستش بود، برساند، اگر نمايشنامههاي حسن شيرواني، اگر داستان و شعر غلامحسين غريب؛ هزار منت بر سر من، بگذارد و برساند، شكرش هرچه بخواهد.
هوشنگ ايراني، يك نوع بودنيدالله رويايي
"خودش را خارج از قراردادهاي مستقر، مستقر ميكند و به جريان اين استقرار، ساعتها از تراس به پيادهرو نگاه ميكند كه انگار نفي حقيقيي وجود را، طبيعت انسان به او تحميل كرده است، كه اگر اين طبيعت در پيادهرو جريان نداشت، او به اين نفي نميرسيد، و اگر داشت، در عوض ايمان به وجود اين طبيعت دوام بعضي خصيصههاي تعالي را پيش او ميگذارد كه ناشي از شيوهي نوعي "بودن" است. و اين نوعي بودن ميتواند او را به پيادهروهاي خالي معرفي كند
- سلام
- علي !... و يك لبخند كه به راحتي ميگويد تكهاي از جريان پيادهرو به نفع او جدا شده است. اينست كه هميشه به دنبال لحظههايي ميگردد كه به تعريف اين "نوعي بودن" برسد.
خودش را به صبحهاي هنوز تاريك پاريس ميرساند كه ميتوانستند او را به خودش برسانند، و هميشه وقتي او ميخواهد به خودش برسد من به او ميرسم و او باز :
- علييون ! و همان لبخند."
- سلام
- علي !... و يك لبخند كه به راحتي ميگويد تكهاي از جريان پيادهرو به نفع او جدا شده است. اينست كه هميشه به دنبال لحظههايي ميگردد كه به تعريف اين "نوعي بودن" برسد.
خودش را به صبحهاي هنوز تاريك پاريس ميرساند كه ميتوانستند او را به خودش برسانند، و هميشه وقتي او ميخواهد به خودش برسد من به او ميرسم و او باز :
- علييون ! و همان لبخند."
27 اوت 1971
( از ميان يادداشتها)
" - تازه چه داري، از لحظههايت راضي هستي ؟
- چيز مهمي در زندگي من اينجا نيست، جز گاهي گناهي كه وقتي سر ميرسد در ارتكابش شك نميكنم.
آنقدر آرام است كه وقتي صحبت ميكند، نصف او در بازوهاي من است و وقتي نميكند هر دو نميدانيم با نيمهي او كه پيش من است، چهكار كنيم. حرف و خيال در محيطي مثل شيشه، در دنياي شكنندهي شيشهها كه نفس ما را نور ميكند و عبور ميدهد، تكان نميخوريم و اين بيتكاني تا هرچه ممكن ادامه ميگيرد. تا خواب نصف او، و نصف خواب او به هم نخورد. تا از طول يك نگاه ميگذرم، طول يك خيرگي را طي ميكنم كه مرا تمام ميكند. و نميدانم در كجا تمام شد.
زنم از راه رسيد و او صندلي كنار دستش را براي او خالي كرد."
31 اوت 1971
( از ميان يادداشتها)
" .... او به اين "نوعي بودن" موقعي رسيده است كه خسته از تماشا پيش خود مانده است، تماشاي نمايش عظيم دنيا، سيلهاي روزانه و شبانه، صداهاي رونده از ستارهاي كه زير پاي اوست تا ستارهاي كه اوست. هي رفته است، هي ديده است، و هي نيافته است، و حالا از اين همه پرسههاي سرگشته، خود را جايي نشسته ميبيند كه بر ميز روبرويش مسافر "دور دنيا در هشتاد روز" نشسته است و هر دو تماشاي همان انساني ميكنند كه كليد مشكل او را هر روز دورتر رانده است.
يك لحظه فكر ميكنم كه ثقل تماشا، شايد دليل حجب ثقيل اوست، حجب او در برابر انسان، افراط ميكند. شايد به دليل اينكه "طبيعت" او را انكار كرده است ( كرده بوده است ؟ )، شايد به دليل اينكه او را جسته و نيافته است، و حالا اين حضور رو در رو طعن همان غايب مطلوب نيست؟ شايد با اين حجب از زندان اعمال شاقه فرار ميكند، تا به آزادي برسد كه بدون آن، بودن، براي او دوستي با، دام است...
و از ميان حرفهايش ميفهمم كه سفرگر تنهايي چون او فكر ميكند گردشي در ميان دامها ميكند، گردشي كه از اين دام تا آن دام، نفسي از اين خدعه تا آن خدعه، و بلافاصله دليل توداري او را ميفهمم. و جستجو ميكنم كه نظم فلسفي اين سكوت را كشف كنم. من بلدم چطور حرف را از هوا و ترافيك و غذا، هول بدهم يه جايي كه او از كريستيانيسم و هگل و ... صحبت بكند. اما وقتي بيسلطه مينشينم كه ناگهان به چشمهايش نگاه كنم، زمان من ظهر ميشود و مكان او خورشيد. چطور ميشود به خورشيدي كه با مفهوم ظهر قاطي شده است، نگاه كرد؟"
يك لحظه فكر ميكنم كه ثقل تماشا، شايد دليل حجب ثقيل اوست، حجب او در برابر انسان، افراط ميكند. شايد به دليل اينكه "طبيعت" او را انكار كرده است ( كرده بوده است ؟ )، شايد به دليل اينكه او را جسته و نيافته است، و حالا اين حضور رو در رو طعن همان غايب مطلوب نيست؟ شايد با اين حجب از زندان اعمال شاقه فرار ميكند، تا به آزادي برسد كه بدون آن، بودن، براي او دوستي با، دام است...
و از ميان حرفهايش ميفهمم كه سفرگر تنهايي چون او فكر ميكند گردشي در ميان دامها ميكند، گردشي كه از اين دام تا آن دام، نفسي از اين خدعه تا آن خدعه، و بلافاصله دليل توداري او را ميفهمم. و جستجو ميكنم كه نظم فلسفي اين سكوت را كشف كنم. من بلدم چطور حرف را از هوا و ترافيك و غذا، هول بدهم يه جايي كه او از كريستيانيسم و هگل و ... صحبت بكند. اما وقتي بيسلطه مينشينم كه ناگهان به چشمهايش نگاه كنم، زمان من ظهر ميشود و مكان او خورشيد. چطور ميشود به خورشيدي كه با مفهوم ظهر قاطي شده است، نگاه كرد؟"
يكم سپتامبر 1971
( از ميان يادداشتها، مجلهي تماشا، شمارهي 62،
يازدهم خرداد، به مناسبت مرگ هوشنگ ايراني )
( از ميان يادداشتها، مجلهي تماشا، شمارهي 62،
يازدهم خرداد، به مناسبت مرگ هوشنگ ايراني )
بازسپاری نخست در تاریخ: بیستم اسفندماه هزاروسیصدوهشتادوپنج
No comments:
Post a Comment