« در ادبيات، پرسشهاي مربوط به واقعيت يا حقيقت، تابع هدفهاي اوليهي توليد ساختاري از واژگان است كه غايتي جز خود ندارد؛ و ارزش نشانهايي نمادها هم تابع اهميت آنها به مثابه ساختاري از نقشمايههاي متصل به يكديگر است. چنانچه ساختار كلاميي خودمختاري از اين دست داشته باشيم، ميتوانيم آن را ادبيات قلمداد كنيم؛ چنانچه فاقد چنين ساختار خودمختاري باشيم، با زبان مواجهيم، يعني واژگاني كه به گونهاي ابزاري به كار گرفته شدهاند تا به آگاهي انسان براي درك چيزي ديگر يا انجام كاري ديگر كمك كنند.» - كالبدشكافي نقد، نوتروپ فراي
- مسالهي شعر نيست فقط.
- نميدانم.
- يكجور هويتسازيست، انگار. دنبال تبار گشتن، دنبال خود. شبيه " اين منم" ميماند، توي مرحلهي آينهاي كه لكان ميگويد، اينطور نيست؟
- اينطور نگاه نكردهام. قبول دارم، مسالهي هويت هست، اما، اينكه كدام من هست...، يادم نميآيد توي آينه، نگاه كرده باشم، خودم را تشخيص داده باشم، بيشتر شبيه است، همان است، اين هم نيست.
- اينكه تاريخ پنهان هست، حرف ندارد؛ اما خودش چيزي را، يك چيزي را پنهان ميكند، هر پيدايي، يك چيزي را، هر چيزي را، آن چيز را، روي آن چيز، چطور ميشود گفت، يك جور سوار شدن روي چيزي، كه آن چيز را پنهان ميكند، حالا كه چه چيزي، شايد بيشتر ذهني، احساس ميكنم، اينطور باشد، يعني يكجايي، دستي، هر دستي، اجازه ميدهد، گويي كه تو فكر ميكني خودت، گويي كه تو خودت را، مرارت خودت را، زحمت خودت را، اما آن دست، نميگويم جبر، تقدير، يا هرچه از اين دست، شايد تاريخ، كمي بر ميگردد به جان، به روحي كه هگل ميگويد، كه خيلي دستمالي شده، ميدانم، اما چه ميشود كرد!
- فكر كردهام، تاريخنگار يعني چه؟، اين تركيب از كجا در آمده. ببين، اين وضعيت، خيلي شبيه، همان اتفاقهاي توي ادبيات داستانيي امريكاي لاتين را ميماند. بگذار كنار گفتگو در كاتدرال يوسا، يا سور بز، يا گرينگوي پير و پوست انداختن فوئنتس، اصلن خود همان، تازه نه رئاليسم جادويي، سوررئال جادويي، به آزاد ميگفتم، كتابخانهي ملي را بر ميدارند از سيتير، ميبرند به يك قبرستان بزرگتر، بعد يك سري كتاب، نابود ميشود، گم ميشود توي جابهجايي، جالب نيست؟، بيچاره ما كه بايد به عربها بخنديم، كه چرا كوفت ميريزيد روي گورها تا استخوانها از بين بروند، و دوباره بشود از همان قبرستان استفاده كرد، توي شريعت، حرام است، چرا نميفهمد وهابيت؟، البته مسالهي ديگري هم نيست – اين "نگار" خيلي ميرود روي اعصاب آدم، اصلن يعني چه نگار، نگاشتن، تاريخ را ميشود نگاشت؟!، تاريخ ميريزد فقط، گم ميشود، ميشود يك چيز ديگر، يك چيزهايي كه نبوده، ميشود بوده، نه آنكه چيز ديگري بشود، گم ميشود، ميريزد، تاريخ ميريزد... ساده نيست، پيچيده هم نيست، كسي سكوت ميكند، كسي گم ميشود، كسي اعتنا نميكند، كسي ميترسد و هزارتا چيز ديگر....
- يكجور دور، ميداني، ميچرخد، ميافتد به تو، آن جهت كه تويي، عقربه كه نشانت ميدهد، تو را نشان ميدهد، فقط تو را هم نشان نميدهد، خيليها را نشان ميدهد، تو خودت را ميبيني، ميگويي " اين منم"، اين من كه ميگويي، اوست. " او" هم خيليست. همين است، اينجا، وصل است به لكان، " او خيلي" ست، ميرسد به خوانشي، كه از هگل، تو يا من، وصل ميكنيم به هگل، ميرسد آنجا، منظور دارم، ميفهمي؟
- يعني چارهاي نبوده؟، اين را ميگويي، اينكه كاري نميشده كرد؟، اين را ميگويي، قبول دارم، حرفي ندارم، يكجور گذار بوده، سخت بوده، سختتر هم ميشود، اما هميشه گذار بوده، از انقلاب كبير، به انقلاب صنعتي، به اكتبر سرخ، به حصر استالينگراد، از مشروطه بوده، به بيست و هشت مرداد، به دي پنجاه و هفت، اين را ميگويي، تا خرداد هفتاد و شش، يا برجهاي دوقلو، اينها هم نيست، يكچيز ديگريست. نميدانم.
- نه، اين را نميگويم؛ نگاه كن: يكجور پا درميانيست، يكجور پل، او را به تو ميرساند، آنها هم از همين پل، از مشابه اين پلها، ميرسند به جايي، پلي كه البته، جايي زده ميشود، كه آنجاست، از هزارجاي ديگر، آنجا را بر ميدارد، وقتي جايي را بر ميدارد، يكجاي ديگر را حذف ميكند، هزارجاي ديگر را حذف ميكند، اين را بايد ديد، " آن دست"، هر دستي كه هست، خيليست، اثر ميگذارد، اثر كه ميگذارد، يك راه ميگشايد، بعد دوباره نگاه كه ميكني، به آينه كه، ديگر نميگويي " اين منم"، ميگويي " اين هنوز، اين من هنوز، اين انگار هنوز منم"، فرقش اين است، ميفهمي؟
از آن دست گفتگوهاييست، كه آدم، گاهي كه گاهي ميشود هميشه، با خودش دارد، تا گشايش، چيزي را برساند به خودش، بفهمد، توضيح كه ميدهد ميفهمد، يكجور كنش، كه راويانه هست، اما طرح ندارد، سر ندارد، ته ندارد، سر و تهاش را بگيري، بكشي توي تاريخ، توي همهي تاريخ، كش ميآيد، اما ميآيد.
برويم سر داستان خودمان...
نميخواهم زياد بگويم، يكروز ميخواستم، همين تازهگيها، براي كسي، هر دوستي، بگويم چطور ميشود، كه اين حذفها ميشود، وقتي لاي اين كتابها، توي اين اسمها، اوراق ميشوم، كلافه ميشوم، به اينكه هيچ حافظه ندارد اين قوم، عجله دارد و توي اين سراسيمهگي، حافظهاش را گم ميكند، نميخواهد به ياد بياورد انگار، يا حتا فراموش كند، ميگذارد توي پرانتز، جايي توي خلاء ذهناش، چون هر كاري، كه يك عمر وقت بخواهد، وقت بگيرد، تهاش چيزهايي به اين قوم نميرسد، و تهاش، كساني ميآيند، كه، - چهقدر اين دم شمردن، بيخود وام گرفتهي خياميي اين قوم، خاميست، - از ما نيستند، ما نيستند، آنهايند، و آنها هم، ياد نخواهند داشت، كه پدرهايشان، و پدرهاي پدرهايشان، داستان به همين سادهگيست، ما پدرهايمان را نميكشيم، كه وقتي بيايد بتوانيم از پسا-اديپ حرف بزنيم، نفرتمان آنقدر ترس برداشته و زخميست، كه رعب است بيشترش، همين كه ميشود سكوت، يا فرار، چون بهايي، هر بهايي را پرداختن، ساده نيست، فكر ميكنم؛ و به گفتن كه ميآيم، خيلي پرت ميشود، آشفته ميشود، حال عصب دارد، حالا بماند كه فكر كردم، از اين ضرب- آهنگ بگذرم، برسم به خود شعر، يا نقد، يا تحليلي، چيزي، كه اين همه ژكيدن و ژاژ نباشم ، اما اين، خالي ازين عصبيت بودن ميخواهد، كه گشاده بايستم به اين دست بردن، و شايد اينجا هم، جاياش نباشد، كه نيست هم...
تازهگيها، يك ماهنامهاي در ميآيد، "نوشتا"، آنها كه اهلاند، مخالف و موافق، ميدانند، شمارهي دوم اش را هم، چند روزست آمده، - انگار گرگان را آوردهاند تهران – و كنار چيزهايي گذاشتهاند، از قديم و جديد "جريان ِ ديگر"، كه يك خطِ چهل ساله شده، پنجاه ساله حتي، و خيلي لذيذ بود، ديدن شعرهايي از "بتول عزيزپور"، "مينا اسدي"، يا "مجيد نفيسي"، كه جداي از هر چه بودن شعرشان، ديدن زندهگيي اين آدمها، هنوز، هيجان دارد، هيچ نباشد، هميناش خوب است، كه اين آدمها را پيدا ميكنند، هر طوري، ميرسانند، ميچسبانند كنار هم، و يادي، زنده ميشود، شايد يك روزي، جايي بنويسم، كه اين محفليبازيهاي روشنفكريي ايراني، را آدم كه ميبيند، چندشاش ميشود بيشتر، اما، چه ميشود كرد؟
ديگر كه، اين تاخير بايد باشد، تا ببينم چيزهايي را، كه از كنار و اثر اين كار، بر ميآيد. خيلي نديدهام البته، بيشتر سكوت بوده، آمار نشان ميدهد چقدر اين نوشتهجات برداشته شده، كم نبوده، و اين سكوت هم، شايد يكجور، بياعتناييست، كه فكر ميكنم خودش، گونهاي اعتناست. طبيعت اين است كه، خيلي اتفاق افتاده، براي خود من هم، جايي ميروم، دنبال كتابي، مقالهاي، توي همين فضا، پيدا ميكنم، جايي شبيه اينجا، هرجا و كنار و بالايش، حاشيه و آن چيزهايي را كه نوشتهاند ديگران، نميخوانم، يا سرسري رد ميشوم، كه آن كتاب را، مقاله را بردارم و انگار دنبالم كرده باشند، بروم؛ اين فهميدنيست، براي همين اين تاخير، خير دارد، نه اينكه من بخواهم خودم را برسانم، يا هرچه از اين دست، كه بيشتر، ديدن اعتناي اين ديگران، كه هركدامشان، اگر كسي نباشد، نميآيد سراغ يك اينجايي، ديدن توجهشان، يا حرف اين ديگران، شنيدناش، هيجان دارد، كه البته بيشتر به گونهاي شهوت ميماند، و براي اين، خيلي وقتها، شرمام ميآيد، از خودم، از اين حس.
بگذريم.
برسيم به "احمدرضا چهكهني" ،
« ما تنهاجهتيابي پرستوها راانديشه ميكنيم»
"نفس زير لختگي "، مجموعهي شعريست، با سيويك شعر، كه شهريور چهل و نه در آمده، هزار نسخه، توي اهواز. جنوبيست آقاي چهكهني، و آن اولها، كه اسمش را نميتوانستم بخوانم، چند تا شعري، اين گوشه آنگوشه، خوانده بودم، خيلي بيتوجه؛ تا اين حالا، كه كاوهي عزيز، اين كتاب را از هر جايي، ديد، خريد، و برايم آورد، كه اينجا سپاريش كنم، و نخواندماش، تا وقتاش خودش بيايد، و وقتي آمد، جاهايي برد، كه با آن ديگريها، نرفته بودم، يك سفري هست توي علف-جات، شنيدهايد حتم، من هم شنيدهام؛ خوانده بودم جاهايي كه از تاثير مخدرها نوشته بودند، و آمفتامينها و از همين حرفها كه خيلي سر در نميآورم، اما شعر، براي من، كه حالت همان سفر را ميآورد، خلسهاي دارد، اين مجموعه، گونهي ديگري از اين دست سفر برايم آورد، كه هيجاناش، تا از خود ريختهگي، ميكشاند. گفتناش ساده نيست. شايد براي هركس، اينطور نباشد، من كه خو كردهام به اين انتزاع، شريك ميشوم به اين رسم، براي همين، بگويم، راحتالحلقوم نيست، كه هر كه بردارد، شيريني و تلخيش را بچشد، بايد توياش دراز كشيد، از بالا و زير، و جابهجاييي درونيش را، منطق ارتباطيش را، نه راويانه، كه راويگرانه جستجو كرد، يعني از خود، در خود، من اينطور ميگويم.
جوري در زباني كه منتهاياش را، مدام در حركت، معوق ميكند. نميرساند، كه گشتي دارد، كه آن گشت، خودش، محوريست.
" در شكوه فلوت عصرانه
بر شيشه كودكي
به جستجوي پناهگاه زيرزميني ميآمد
و تكاني از امتداد محو شاخه
تا خط نگاههاي ريختهاش
باز ميگشت "
ميتوان، هر جور ديگر هم، به اين گونه، از اين گونه، حرف زد، نگاه كرد. ميدانم، يك انتزاعي هست اينجا، كه ميرسد به هذيان، چيزهايي كه فهميدني نيست، يا فهميدناش بستهگي ندارد، ميشود نشست و از اينها، خيلي حرف زد، جايش اينجا نيست، برسد روزي، كه از اين دست نگاه، بياندازم دقيقتر، روزي كه مجالاش باشد.
به هر روي، فكر ميكنم، ميشود جريان آبسترهي موج نو را، اينجا توي اين شعرها هم، رديابي كرد. و در كنار خيليهاي ديگر، رساند به يك نگاهي، توي ترتب چند مقاله. شايد لازم باشد، كمي اين را هم، اضافهي اين كار كنم. و تا رسيدن به آن گفت، بايد ازين مجراها گذشت، نه با دو خط و چند خط شعر، و بعد پراكنده گفتن، مثل كارهايي كه اين سالها، چه خامدستانه، همهي جريان شعر را، كشانده به همين فضاحت ِ ديدني. تا آن فرصت، حالا به همين قدر بس كنم.
" غم در حصار خرد
و گذر ناگزير ما
از دست نيافتهگي در خامي تاربسته
به انتظار ريزشِ بخش مانده از بوي جنبش گرم
شخم ميشود
شخم ميشود
با خيشي بيهوده گردان
در دوام انديشههاي ايستاي سرمايي / سفالين "
- نفس زير لختگي، احمدرضا چهكهني -
- يادم هست، چند وقت پيش، توي ديماه، در دندانپزشكي نشسته بودم، و به خواندن روزنامه، كه چشمم افتاد، به اين مصاحبه ي با چهكهني؛ خواندني دارد، به گمانم، البته نه آنوقت با آن دندان ِ درد ! -
بازسپاری نخست: سیزده اردیبهشت هشتادوشش
No comments:
Post a Comment