بین ایستگاه قطار، یک آدم دیدم بیست ساله ریش جوگندمی. گلهای جوگندمی میفروخت، یا مجانی میداد. پرسیدم، مجانی چرا؟ گفت، برای دعا. گفتم خب. مثل همیشه، وقتی که نمیفهمم. فهمید. گفت، اهل کجایی؟ گفتم، بیبیان. گفت آنجا هم انگشتر جوگندمی میفروشند. گفتم، برای دعا حتمن. گفت نه، برای کشتن جادوگرها پول جمع میکنند. گفتم، یعنی چه؟ گفت، خودت میدانی یعنی چه.
ضمایر، علی مراد فدایینیا – نشر سالی، 1383
(نخستین بازسپاری دهم تیرماه 1386)
"حسن میرعابدینی" توي كتاب "صدسال داستان نويسي"، این گونهی داستان را – برخورد با شکلهای زبانی و فرم که عطفش میدهد به سوررئالیسم و اگر تعبیر من را بخواهید از حرفهای او، میگویم برخورد ساختارگرایانه با ادبیات داستانی و شاید جاهایی کشیده شدناش به پساساختارگرایی- برآمده فضاهای "زوارزاده" و "گلستان" میداند. من از "زوارزاده" چیزی نخواندهام.آشناییام با "فدایینیا"، بر میگردد به جستجوی نوپایی که داشتهام توی ادبیات داستانیی دههی چهل و پنجاه. گوییکه، به نظر میرسد، وضع نشر، اين سالها، در داستان بهتر از شعر باشد، میشود "سنگر و قمقمه های خالی" ی بهرام صادقی را خواند، خروس ابراهیم گلستان را پیدا کرد، از چوبک چیزهایی هست، از عدنان غریفی هم، و "یوزپلنگانی که با من دویده اند" را. اما فدایینیا را نمیشناختم، تا اینکه یک جایی اسمش را دیدم و تکهای خواندم، و بعد دیدم که توی سايت "دوات "، قسمتی از "ضمایر" هست. بعد که گشتم، "ضمایر" را پیدا کردم که سال هشتاد و سه، خانم خدیوی، زحمت چاپش را با نشر سالی کشیده، و بعد هم یادم آمد، یکروز کتابی را ورق میزدم، اسمش بود "میم، خواب نامهی مارهای ایرانی" که ثالث در آورده سال 85؛ که نویسندهاش متولد 1325 است و مسجدسليمان، ساکن نیویورک. و حالا میدانم، که چند کتابش هم، آنجا چاپ شده، از جمله طبل، و همین میم. دیگر که، پیگیر که شدم، یکی از دوستان، "حکایت هیجدهم اردیبهشت بیست و پنج" را برایم آورد، که زمستان چهل و نه چاپ شده، به قول آتشی، «داستان – همچنانکه باید باشد – داستان نیست، ضد داستان است، تداوم ظاهری و پیوند ماجرایی ندارد، هر پارهاش خود قصهایست، از درون، گاه هر چند خطش و در مجموع تمام نوشته، در اتمسفر طنزگونه و شاعرانه و تا حدودی ملانکولیک وحدتی داستانی می یابد، منتها داستانی از درون که تنها سایههایی گذران از خارج، از زندگی واقعی، بر آن میافتد...» - مجلهی تماشا، شمارهی 66 – ، چندبار خواندمش، به یکی گفتم، این را میشود از هرجایی شروع کرد، و یکبار هم، تکه تکه، از اتفاق، خطوط و سطرها را کنار هم گذاشتم، چه شد؟ من نمیتوانم بگویم که داستان چه باید باشد، اما میتوانم بگویم که چه چیز داستان نیست، شعر نیست. هرکس میتواند بگوید که چه چیز را، چهگونه تعریف میکند؛ تعاریف فرق داشته باشد، معنیاش این نیست که یک تعریفی درستتر از آب درآمده، من این را می گویم. مثلن که آقایی، هرکس، می گوید فلانی داستان نویس نیست، شاعر است و یا نه این است و نه آن، که شطح مینویسد، که سر ندارد، ته ندارد؛ مثالهای نغز می شود زد، مثلن به آن آقا میگویم آیا "جاده ی فلاندر" داستان است؟ و می شود هم درباره ی "پدروپارامو" پرسید. اصلن لازم نیست، سخت گرفت، و به سراغ بارتلمی، یا بوکوفسکی رفت. من میگویم این حدود را، منی میگذارم که میخوانم، میتوانم چیزی را در این ظرف بگذارم، ظرفی که پیشتر شکلاش را تحدید کردهام، و یا آن ظرف را بردارم، کران را بر متنی که پیش رویم گزاردهاند، بگذارم، که البته این ظرف، ممکن است مظروف دیگری در خود نگنجاند. به هر حال من با این حرف "شمیم بهار" موافقم، وقتی میگوید " چرا نباید هرکس حکایت خودش را بنویسد؟ "؛ وقتی هرکس حکایت خودش را مینویسد، قواعد رنگشان میبازد، میتواند که اینطور باشد، آنوقت میشود از ادبیات مدرن حرف زد، که صداهای زیادی هست، كه يك صدا نيست، گاهی شنیده میشود، از آن هرکس که باشد، میتواند از آن کس دیگری هم بشود؛ اما یک ارگان نیست، که اجزایش، و چگونهگیی چیدمان ارکانش، از پیش آمده باشد، که شما بتوانید به اجرایی خاص نسبت بدهید، که تباری خاص را به یاد میآورد؛ گوییکه با سختگیریی بیشتر، و یا دقت، میتوان تباری را در متنی جستجو کرد، که مثلن میرساند گاهی به جویس، یا به پروست، و اینها یقینن با هم فرق دارند، اما کسی میتواند بگوید مگر چند نفر، توان خواندن داستانی مثل "اولیس" را دارند، یا تعداد آدمهایی که پروست را نیمهکاره رها کردهاند، چندین برابر آنانیست، که تمامش را خواندهاند. این نقد تا آنجا قابل دفاع است که میگوید این متنها، اینطور تبدیل می شوند به متونی دانشگاهی صرفن، که مخاطبی مجبور ِ رزمجو دارد؛ و آنوقت که : کارکرد ادبیات این است؟ من برخورد بورژوامنشانهای را پیش میکشم، هر طبقه، نیازهای خودش را دارد. این جاییست که روشنفکر هم، در طبقهی خودش قرار میگیرد، که نیازهای خودش را دارد – اين قاعدهي هضم روشنفكر هم براي خودش جريانيست -. نگاه چپ در ادبیات، ظریفتر است. "لوکاچ" را ببینیم، وقتی مینویسد «نمایش زندهی انسان جامع امکانپذیر نیست، مگر در صورتیکه نویسنده آفرینش تیپها را هدف خود قرار دهد. این امر مستلزم پیوندی ناگسستنی میان انسان خصوصی و انسان زندگیی عمومیی جامعه است.» -جامعهشناسی رمان، مقدمه – و وقتی دیالکتیکی را که او تاکید میکند، ببینیم، بحث دامنهداری میآوراند، که هر گونهای را میتوان در نظریهای ادبی جای داد. اینطور سرنخ گم می شود. من نمیتوانم، این صورتي که "فدایینیا" انتخاب کرده را، صرفن، آنطور که "میرعابدینی" میگوید، هذیانگویی، و از جانب جناب راویای بدانم مصروع يا اصم. چهگونه، اینگونه میشود، از کنار شکلی گذشت؟ و آن فرم را سپرد به پریشانگوییای، منقطع، که منطق درونی ندارد، که زمان درونی ندارد؟ این عادت را نمیفهمم، که چرا، خیلیها، میخواهند هرچه را که دیریاب است، که سختیاب است، نسبت بدهند به پریشانی، به مغلق گویی، به دشوار نویسی، از همان جنس تقسیمبندیای که "نوریعلا" هم میآورد، و شعر مشکلگو را میسازد.
"از پلهها ميآمدم.
براي آمدن به اداره به سرعت ميآمدم. افتادم. يكباره بدن چپم افتاد. و افتادم. بدطوري.
براي آمدن به اداره به سرعت ميآمدم. افتادم. يكباره بدن چپم افتاد. و افتادم. بدطوري.
همينكه گفتم. اول افتادم بعد ديدم، ديدم كه بدن چپم ديگر درد ميكند. وقت داشتم – بلند شوم؟ از اين افتادنم جلوگيري كنم؟ گفتم حتمن تقصير ديشب است. گفتم حتمن خرابكاريي ديشب بدن چپم را از كار انداخته است. به همسايه كه رسيده بود. فقط لبخند زدم گفتم چيزي نيست. گفتم ميتوانم برخيزم. حواسم نبود سر خوردم. همسايه برگشت. رفت. گفتم اگر برخيزم به اين افتادن اعتراض كردهام. گفتم اگر بنشينم، يعني بيافتم، همينطور كه افتادهام، چه ميشود؟ همينجا تا ميتوانم بيافتم، تا ببينم بدن چپم چه كار ميخواهد بكند. شلوارم زخم شده بود، روي زانو. من نگاه كردم ديدم ادارهام دارد دير ميشود – ديدم هيچ تعهدي ندارم تا به اداره بروم – به رييسم ميگويم من آمدم بيايم. خيلي سريع هم آمدم، اما بدن چپم ناگهاني ايستاد، ناگهان نخواست كه ديگر برود."
به هر روی، وقتی خواستم آن كتاب – حكايت هيجدهم ارديبهشت بيست و پنج - را آمادهی اینجا کنم، نسخهی pdf اش را جایی، پیدا کردم. و البته دیدم که توی سایت "مانيها" هم، کتاب هست. زحمت کم شد، فقط ماند مقایسه، که ببینم، جایی، افتادگیای، اشتباهی، توی تایپ دوباره، پیش نیامده باشد؛ که جز اندکی، نبود و آن کم هم، دوبارهکاریی مرا نمیخواست. همان نسخه را، با ذکر جایی که خانه اش بوده، اینجا بازسپاری میکنم، به همراه آوردن شناسنامهی کتاب که :این کتاب هم، مانند همهی کتابهای "فدایینیا" پیشکش شده به "آقایم ابراهیم". توی صفحهی اول، پایین جایی که عنوان آمده، نوشته " کتاب آهو – ا ". و که چاپخانهی فاروس کتاب را در آورده، زمستان چهل و نه.اما،" برجهاي قديمي "
ما نخواستيم. هرگز ما نخواستيم از اوج كوه، آفتاب ببينم، ما نخواستيم به دشت برگرديم و باد و دشت ببينيم، ما نخواستيم. چطور توضيح بگويم كه تو، همين تو، شكسته شوي. كه تو، خودت را بدبخت حس كني. ما گناهكار بوديم، كه در شكم اين خشكي، چال شديم. چگونه جرات ميكني بپرسي هنوز زير باران خيس نشدهيي. چكار ميتوانم بكنم ابله ابجد خوان. چگونه ميافتي اين كنار، كه مثل سنگسار شدهيي، حاجت از قضا و قدر بخواهي، درماندگي از آن رفتارهاست، كه سنگ ميكند. مثل حيرت. مثل دقهيي از غروب. مثل بهمني كه هرگز بيخبر مانده است.
از داستان "پلك"، "برجهاي قديمي"
مجموعهی دیگری هم هست، این را هم، یکی دیگر از دوستان، برایم آورد، نفسش گرم.مجموعهی حکایات پیوستهی علیمراد فدایینیا، به نام " برجهاي قديمي " که مجموعه داستانیست. به نگر من – و اذعان عنوان كتاب- ، داستانهاییست، اگرچه جدا از هم، داستان کوتاهوار آمدهاند، اما ارتباطی درونی دارند با هم. این هم به سال پنجاه در آمده.کتاب را، تا آنجا که امکانش بوده، همانطور که چاپ شده، باز تایپ کردهام. این را میگویم که نشانهگذاریها، همه از آن مولف است. اگر جایی فکر کردید، نقطهای اضافه یا کم است – با اینکه نمیگویم که ممکن نیست در تایپ کردن اشتباهی بوده باشد، چه از آن تایپیست که روز اول کتاب را از نسخهی خطی لابد، به این شکل در آورده، و چه از من ! – یاد آور میشوم، که انتخاب نویسنده اینگونه بوده. دیگر که این متن، چونان هر متنی، آوای درون خودش را دارد؛ آوایی که گاهی دورتر است، گاهی دور.
شما واقعن نبوديد
شما ميخواستيد پيوند داشته باشيد، خوب! شما آماده بوديد، خوب! رفتيد و رفتيد و كوفتيد و كوبانديد، خوب.
اما من، منحنيتر ديدم. اما اين شما نبوديد. باور كنيد شما، شما نبوديد. من بهتر خواب رفتم. شما، شما نبوديد. آروارههاتان تكان ميخورد. پوستتان برميگشت. گوشتتان كنده ميشد. اما- واقعن نبوديد. شما هيچگاه نبوديد.
از داستان "گرياني نامها در باروي خاطره"
پينوش –1- این را بگویم، که توی "این شماره با تاخیر" ِ2، که "م.طاهر نوکنده" در میآورد، داستانی از"فدایی نیا" هست.2- تازهتر هم، توی "نوشتا"ی دوم، چیزی از "فدایینیا" دیدم.
دریافت کتاب : برجهای قدیمی
No comments:
Post a Comment